فیک (عشق اینه) پارت چهل و هشتم
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ رو صندلی بغل تخت نشسته بود و به یه گردنبند خیره شده بود و لبخند زده بود. بیشتر دقت کردم و فهمیدم گردنبند خودمه.
گفتم: تهیونگا اون گردنبند منه؟
گفت:اره مال توئه
گفتم:چرا نگاش میکنی
گفت:چون عکسمون کنار هم خیلی خوشگله
وای حواسم نبود اون تو عکسامون رو گذاشتم
گفتم:من.. چیزه..اون عکسا..اه.. چرا بازش کردی
گفت:چرا خجالت میکشی مگه چیه خیلی هم خوشگله
گفتم:بیخیال.دکتر رو لطفا صدا کن
گفت:چرا چی شده حالت خوبه چی شده چیزیت شده
گفتم:بابا آروم باش میخوام بگم خیلی درد دارم میخوام مسکن بهم بزنه
پرستار رو صدا کرد و پرستار اومد و گفت: براتون مسکن تزریق کردیم چند دقیقه پیش.اگه بخواین براتون قوی تر میزنیم
گفتم:اره لطفا قوی تر تزریق کنید ممنون
بعد از اینکه پرستار رفت بیرون تهیونگ دستم رو گرفت
گفتم:چیکار میکنی
گفت:درد داشتی دستم رو فشار بده
منم دستش رو سفت فشار دادم
گفت:زورت خیلی زیاده ها
گفتم:اگه نمیتونی تحمل کنی دستم رو ول کن
گفت:نه نه اشکال نداره
_گفتم:تهیونگا برام کتاب بخون حوصلم سر رفته
گفت:کتاب از کجا بیارم
_گفتم:نمیدونم به هایجین و یوجون بگو بیارن
گفت:وای خوب شد گفتی یادم رفت به اونا خبر بدم
گفتم:هنوز خبر ندادی؟؟!
گفت:نه حواسم نبود
گفتم:تو خبر نده خودم فردا بهشون زنگ میزنم
گفت:باشه
گفتم:حوصلم سر رفته
گفت:یک هفته وضعیت همینه
گفتم:منو ببر خونه بعد دو، سه روز من حوصله ندارم اینجا بمونم دیوونه میشم
گفت:هر چی دکتر بگه همونه برای سلامتیت میگن باید اینجا بمونی باید ازت مراقبت بشه
گفتم:خب تو منو ببر خونت خودت ازم مراقبت کن
گفت:باید از دکتر بپرسم
گفتم:الان بپرس
گفت:الان؟
گفتم:اوهوم
گفت:خود دکتر که اومد سر بزنه ازش میپرسم
گفتم:ببینم چرا نمیری بیرون اصلا از اتاق؟
گفت:خب...ام..چ چرا برم؟
گفتم:خب چرا نری
گفت:میخوام همینجا بمونم
احساس میکنم میترسه دوباره بلایی سرم بیاد ولی نمیخواد به رو خودش بیاره
گفتم: تهیونگا اون گردنبند منه؟
گفت:اره مال توئه
گفتم:چرا نگاش میکنی
گفت:چون عکسمون کنار هم خیلی خوشگله
وای حواسم نبود اون تو عکسامون رو گذاشتم
گفتم:من.. چیزه..اون عکسا..اه.. چرا بازش کردی
گفت:چرا خجالت میکشی مگه چیه خیلی هم خوشگله
گفتم:بیخیال.دکتر رو لطفا صدا کن
گفت:چرا چی شده حالت خوبه چی شده چیزیت شده
گفتم:بابا آروم باش میخوام بگم خیلی درد دارم میخوام مسکن بهم بزنه
پرستار رو صدا کرد و پرستار اومد و گفت: براتون مسکن تزریق کردیم چند دقیقه پیش.اگه بخواین براتون قوی تر میزنیم
گفتم:اره لطفا قوی تر تزریق کنید ممنون
بعد از اینکه پرستار رفت بیرون تهیونگ دستم رو گرفت
گفتم:چیکار میکنی
گفت:درد داشتی دستم رو فشار بده
منم دستش رو سفت فشار دادم
گفت:زورت خیلی زیاده ها
گفتم:اگه نمیتونی تحمل کنی دستم رو ول کن
گفت:نه نه اشکال نداره
_گفتم:تهیونگا برام کتاب بخون حوصلم سر رفته
گفت:کتاب از کجا بیارم
_گفتم:نمیدونم به هایجین و یوجون بگو بیارن
گفت:وای خوب شد گفتی یادم رفت به اونا خبر بدم
گفتم:هنوز خبر ندادی؟؟!
گفت:نه حواسم نبود
گفتم:تو خبر نده خودم فردا بهشون زنگ میزنم
گفت:باشه
گفتم:حوصلم سر رفته
گفت:یک هفته وضعیت همینه
گفتم:منو ببر خونه بعد دو، سه روز من حوصله ندارم اینجا بمونم دیوونه میشم
گفت:هر چی دکتر بگه همونه برای سلامتیت میگن باید اینجا بمونی باید ازت مراقبت بشه
گفتم:خب تو منو ببر خونت خودت ازم مراقبت کن
گفت:باید از دکتر بپرسم
گفتم:الان بپرس
گفت:الان؟
گفتم:اوهوم
گفت:خود دکتر که اومد سر بزنه ازش میپرسم
گفتم:ببینم چرا نمیری بیرون اصلا از اتاق؟
گفت:خب...ام..چ چرا برم؟
گفتم:خب چرا نری
گفت:میخوام همینجا بمونم
احساس میکنم میترسه دوباره بلایی سرم بیاد ولی نمیخواد به رو خودش بیاره
۱۲.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.