فیک (عشق اینه) پارت چهل و نهم
گفتم:میخوام غذا بخورم.
گفت:ولی...
گفتم:ولی بخاطر زخمام نمیتونم.اوففف...کاش میمردم و راحت میشدم.
گفت:آا...این چیه که میگی آخه؟من بدون تو میمیرم دختر.
با این حرفش یاده نامه ی توی کتاب افتادم و سریع گفتم:تهیونگ...یچیز دیگم هس که باید بهم توضیح بدی.
گفت:نامه؟
گفتم:آره آره توی اون نامه گفته بودی اون دختره سانا رو خیلی دوست داری.حتی...حتی ازش عکس هم گرفتم.گوشیمو بده.
گوشیو بهم داد و من خیلی سریع عکس نامه رو پیدا کردم و نشونش دادم و گفتم:این ورش و هایجین نوشته و اونورش هم تو.
گفت:ببینم تو باور کردی اینو من نوشتم؟هایجین و نمیدونم ولی من اینو ننوشتم.میتونی فرمی که برای بستری شدنت پر کردم و ببینی و خط اونو با این خط مقایسه کنی.خط من نیس.
فرم و برداشت و بهم داد.گفتم:هوم...انگار واقعا همینطوره...راستی...جیا چیشد؟
گفت:خودشو تسلیم کرد.خیلی تعجب کردم.
من چیزی نگفتم فقد قیافم یجوری بود انگار زیادی تعجب کردم و به یه نقطه خیره شده بودم و ماتم برده بود.همون موقع تهیونگ خم شد و بوسه ی کوچیکی رو لبم کاشت.تعجب کردم ولی نمیخواستم انقد لجبازی و ادامه بدم پس آوردمش جلو و خودم شروع به بوسیدمش کردم.خواستم یکم تکون بخورم که دردم گرفت و یه ناله (منحرف نباشید) کوچیکی کردم.تهیونگ ترسید و ازم جدا شد و گفت:چیشد؟
گفتم:نگران نباش.خواستم تکون بخورم درد گرفت...تهیونگ...قبوله.
گفت:چی قبوله؟
گفتم:مگه تو بهم پیشنهاد دوباره شروع کردن نداده بودی؟
گفت:ج...جدی میگی؟
گفتم:اوهوم.
خیلی خوشحال شد و گفت:بیب...وای...دلم برای بیب صدات کردن تنگ شده.
گفتم:باشه حالا انقد ذوق نکن.
گفت:چرا؟با عشقم (چرا انقد بدم میاد ازین کلمه؟) آشتی کردم.بایدم ذوق کنم.
چند ساعت گذشت و تشنم شد.به تهیونگ گفتم:برو یه آب برام بگیر.
روم اونطرف بود و داشتم با گوشیم ور میرفتم.دیدم جواب نداد،برگشتم و دیدم خوابش برده.تصمیم گرفتم خودم سعی کنم و پاشم برم آب بگیرم.ولی با خودم گفتم بزار فقد پنج دقیقه بشینم نگاش کنم موقع خواب.دو سه دقیقه نگاش کردم و بعد به خودم اومدم.از وقتی عمل کرده بودم اولین باری بود که بلند میشدم.نمیدونم کار درستی بود یا نه.ولی من لجباز تر از اینا بودم.با اولین تکونی که خوردم،زخم سینم درد گرفت.یه آه کوچیکی کردم.یه نگاه به ته کردم که بیدار نشه.چشاش هنوز بسته بود.ادامه دادم و آروم آروم خودمو کشیدم بالا.دیگه نمیتونستم ولی باید ادامه میدادم.پاهامو هنوز زمین نزاشته بودم.از درد صدام در اومده بود.یه نگاه به ته کردم و دیدم خوابیده و یدفه...
(تو خماری باقی بمانید موچیا)
گفت:ولی...
گفتم:ولی بخاطر زخمام نمیتونم.اوففف...کاش میمردم و راحت میشدم.
گفت:آا...این چیه که میگی آخه؟من بدون تو میمیرم دختر.
با این حرفش یاده نامه ی توی کتاب افتادم و سریع گفتم:تهیونگ...یچیز دیگم هس که باید بهم توضیح بدی.
گفت:نامه؟
گفتم:آره آره توی اون نامه گفته بودی اون دختره سانا رو خیلی دوست داری.حتی...حتی ازش عکس هم گرفتم.گوشیمو بده.
گوشیو بهم داد و من خیلی سریع عکس نامه رو پیدا کردم و نشونش دادم و گفتم:این ورش و هایجین نوشته و اونورش هم تو.
گفت:ببینم تو باور کردی اینو من نوشتم؟هایجین و نمیدونم ولی من اینو ننوشتم.میتونی فرمی که برای بستری شدنت پر کردم و ببینی و خط اونو با این خط مقایسه کنی.خط من نیس.
فرم و برداشت و بهم داد.گفتم:هوم...انگار واقعا همینطوره...راستی...جیا چیشد؟
گفت:خودشو تسلیم کرد.خیلی تعجب کردم.
من چیزی نگفتم فقد قیافم یجوری بود انگار زیادی تعجب کردم و به یه نقطه خیره شده بودم و ماتم برده بود.همون موقع تهیونگ خم شد و بوسه ی کوچیکی رو لبم کاشت.تعجب کردم ولی نمیخواستم انقد لجبازی و ادامه بدم پس آوردمش جلو و خودم شروع به بوسیدمش کردم.خواستم یکم تکون بخورم که دردم گرفت و یه ناله (منحرف نباشید) کوچیکی کردم.تهیونگ ترسید و ازم جدا شد و گفت:چیشد؟
گفتم:نگران نباش.خواستم تکون بخورم درد گرفت...تهیونگ...قبوله.
گفت:چی قبوله؟
گفتم:مگه تو بهم پیشنهاد دوباره شروع کردن نداده بودی؟
گفت:ج...جدی میگی؟
گفتم:اوهوم.
خیلی خوشحال شد و گفت:بیب...وای...دلم برای بیب صدات کردن تنگ شده.
گفتم:باشه حالا انقد ذوق نکن.
گفت:چرا؟با عشقم (چرا انقد بدم میاد ازین کلمه؟) آشتی کردم.بایدم ذوق کنم.
چند ساعت گذشت و تشنم شد.به تهیونگ گفتم:برو یه آب برام بگیر.
روم اونطرف بود و داشتم با گوشیم ور میرفتم.دیدم جواب نداد،برگشتم و دیدم خوابش برده.تصمیم گرفتم خودم سعی کنم و پاشم برم آب بگیرم.ولی با خودم گفتم بزار فقد پنج دقیقه بشینم نگاش کنم موقع خواب.دو سه دقیقه نگاش کردم و بعد به خودم اومدم.از وقتی عمل کرده بودم اولین باری بود که بلند میشدم.نمیدونم کار درستی بود یا نه.ولی من لجباز تر از اینا بودم.با اولین تکونی که خوردم،زخم سینم درد گرفت.یه آه کوچیکی کردم.یه نگاه به ته کردم که بیدار نشه.چشاش هنوز بسته بود.ادامه دادم و آروم آروم خودمو کشیدم بالا.دیگه نمیتونستم ولی باید ادامه میدادم.پاهامو هنوز زمین نزاشته بودم.از درد صدام در اومده بود.یه نگاه به ته کردم و دیدم خوابیده و یدفه...
(تو خماری باقی بمانید موچیا)
۱۳.۸k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.