تو مال منی ۱۳
چند ساعتی بود که از اتاقم بیرون نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد..
هوسوک بود
×سلام هوسوکیییی
_سلام فسقلییی چطوری
×نمیدونم تو چطوری
_چی بگم والا دلمون برات تنگ شده
×دل منممممممم
_میتونی امروز مرخصی بگیری باهامون بیای بیرون
×تو و جین و لیا!؟
_نه لیا درس داره فقط من و جین
×بذار از رئیسم بپرسم بهت زنگ میزنم
_باشه
گوشی و قطع کردم و به سمت اتاق کوک رفتم
=ا/ت رفت تو و با یکم مِن مِن گفت: راستش اگه اجازه بدید من امروز تا شب برم بیرون
کوک تغییری تو قیافش ایجاد نکرد ولی هزار تا فکر اومد توی سرش..
+برای چی
×دلم برای دوستام تنگ شده میخوام برم ببینمشون
کوک دلش میخواست بپرسه کسی که بهش حسای عجیب غریبی که برام گفتی رو بهش داریام اونجاست ولی بازم چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد
+آره میتونی فقط..
+خیلیم دیر نیا
ا/ت که کیلو کیلو قند تو دلش آب میشد گفت: چشمممم
با ذوق به هوسوک زنگ زدم و گفتم میام
آماده شدم و رفتم بیرون
---------------------------------------------------------
با دیدن هوسوک و جین دست تکون دادم و دوییدم سمتشون..
×سلاااااااااام
جین بغلم کرد و گفت: سلاااام کوچولووو
حق به جانب گفتم: میخوای منم بهت نگم هندسام!؟
_یا چطور میتونی به کسی به این جذابی نگی هندسام
خندیدم و شونه بالا انداختم..
هوسوکم بغل کردم و نشستیم..
+از وقتی پاش و از خونه بیرون گذاشت حس کردم دلم براش تنگ شده...
کلافه دستم و رو صورتم کشیدم و رفتم دم پنجره به در زل زدم..
یعنی اون کسی که صبح برام میگفتم اونجاست..
منظورش چی بود
به خودم اومدم دیدم غرق شدم تو فکر ا/ت
متعجب از حالتم عصبی شدم
چرا من باید بشینم به یه پرستار فکر کنم
اصلا چه دلیلی داره به اون جوجه فکر کنم
من جونگکوکم کسی که هیچوقت یه لحظه به کسی فکر نکرده پس الانم نمیکنم
بیخیال کتاب ا/ت و برداشتم و باز کردم ولی ترجیح میدادم خودش برام بخونه پس دوباره بستم کتاب و دوباره به سمت پنجره اومدم..
--------------------------------------------------
×حواسم به ساعت نبود و داشتم با هوسوک و جین میخندیدم...
جین ساعت و نگا کرد و گفت: وای ساعت دوازده و نیمِ بدبخت شدی هوپی لیا خونه نمیذارتت..
هوسوک دستی به پیشونیش کوبید و با سرعت پا شد
ا/ت جین تورو میرسونه من باید الان خودم و به خونه برسونم
زدم زیر خنده و گفتم: باشه عزیزم تو برو
------------------------------------------------------
آروم در حیاط و باز کردم و رفتم تو
پنجره اتاق کوک و نگا کردم
چراغش روشن بود و سایه کوک پشت پرده معلوم بود
چرا بیدارهههه!؟؟؟؟؟؟؟
نکنه منتظره برسم به قتل برسونتم
دوییدم رفتم تو به سمت اتاق کوک رفتم
هوسوک بود
×سلام هوسوکیییی
_سلام فسقلییی چطوری
×نمیدونم تو چطوری
_چی بگم والا دلمون برات تنگ شده
×دل منممممممم
_میتونی امروز مرخصی بگیری باهامون بیای بیرون
×تو و جین و لیا!؟
_نه لیا درس داره فقط من و جین
×بذار از رئیسم بپرسم بهت زنگ میزنم
_باشه
گوشی و قطع کردم و به سمت اتاق کوک رفتم
=ا/ت رفت تو و با یکم مِن مِن گفت: راستش اگه اجازه بدید من امروز تا شب برم بیرون
کوک تغییری تو قیافش ایجاد نکرد ولی هزار تا فکر اومد توی سرش..
+برای چی
×دلم برای دوستام تنگ شده میخوام برم ببینمشون
کوک دلش میخواست بپرسه کسی که بهش حسای عجیب غریبی که برام گفتی رو بهش داریام اونجاست ولی بازم چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد
+آره میتونی فقط..
+خیلیم دیر نیا
ا/ت که کیلو کیلو قند تو دلش آب میشد گفت: چشمممم
با ذوق به هوسوک زنگ زدم و گفتم میام
آماده شدم و رفتم بیرون
---------------------------------------------------------
با دیدن هوسوک و جین دست تکون دادم و دوییدم سمتشون..
×سلاااااااااام
جین بغلم کرد و گفت: سلاااام کوچولووو
حق به جانب گفتم: میخوای منم بهت نگم هندسام!؟
_یا چطور میتونی به کسی به این جذابی نگی هندسام
خندیدم و شونه بالا انداختم..
هوسوکم بغل کردم و نشستیم..
+از وقتی پاش و از خونه بیرون گذاشت حس کردم دلم براش تنگ شده...
کلافه دستم و رو صورتم کشیدم و رفتم دم پنجره به در زل زدم..
یعنی اون کسی که صبح برام میگفتم اونجاست..
منظورش چی بود
به خودم اومدم دیدم غرق شدم تو فکر ا/ت
متعجب از حالتم عصبی شدم
چرا من باید بشینم به یه پرستار فکر کنم
اصلا چه دلیلی داره به اون جوجه فکر کنم
من جونگکوکم کسی که هیچوقت یه لحظه به کسی فکر نکرده پس الانم نمیکنم
بیخیال کتاب ا/ت و برداشتم و باز کردم ولی ترجیح میدادم خودش برام بخونه پس دوباره بستم کتاب و دوباره به سمت پنجره اومدم..
--------------------------------------------------
×حواسم به ساعت نبود و داشتم با هوسوک و جین میخندیدم...
جین ساعت و نگا کرد و گفت: وای ساعت دوازده و نیمِ بدبخت شدی هوپی لیا خونه نمیذارتت..
هوسوک دستی به پیشونیش کوبید و با سرعت پا شد
ا/ت جین تورو میرسونه من باید الان خودم و به خونه برسونم
زدم زیر خنده و گفتم: باشه عزیزم تو برو
------------------------------------------------------
آروم در حیاط و باز کردم و رفتم تو
پنجره اتاق کوک و نگا کردم
چراغش روشن بود و سایه کوک پشت پرده معلوم بود
چرا بیدارهههه!؟؟؟؟؟؟؟
نکنه منتظره برسم به قتل برسونتم
دوییدم رفتم تو به سمت اتاق کوک رفتم
۲۱.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.