اندوه بزرگ ۱۲
(((((((😔🌹آخ_______رین ققن_______وس🌹😔))))))):
اینروزا اصلا حالم خوب نیست
خیلی بی حوصله ام ،احساس بدی دارم مدام دارم خودمو سرزنش میکنم
هر روز که میگذره یه برگ تازه ،چقدر درد داره چندسال در مسیری حرکت کنی که انتهاش نه تنها کسی منتظرت نباشه بلکه ببینی تنها غریبه ای اطرافش هستن تویی ،حالا توتنهاتر شدی اونم با پاهای تابل زده وجسم روحی خسته وپکیده وازهمه بدتر حسابهای صفر شده وجسمی بیمار ورنجور....
بیچاره دلم 😔که چه امیدها بسته بود بر این راه دلی مهربان ووفادار که تنها خدامیداند چقدر بی زار است وصبور
دلی که هنوز عاشق است وامابیگانه همه
محرمند جز دل من ....
فقط میخواهم زودتر بپایان برسد این نوشته هایم انقدر غصه هایم زیاد شدن
که بعید میدانم به پایان این قصه برسم...
ماجرای آشنایی من با سرنشینان اتومبیل سوزوکی خود داستان مفصلی است که از حوصله اینروزهایم خارج است اما همینقدر بگویم یکی از بهترین اتفاق های زندگیم در بدترین ساعات عمرم بود که به یک دوستی پاک وسالم انجامید گاهی برایم مانند یک رویای شیرین بود من همیشه آنهارا فرشته های رحمت خداوند میدانم که در سردترین روز عمرم ودر کمال ناامیدی ویاس برایم فرستاد دوستی ما شاید جزو نادر ترین دوستیها باشد وقتی خداوند بخواهد که بشود میشود انهم به بهترین شکل ...
خداوندخواست عمر یک جوان دلشکسته که هیچ گناهی نکرده بود اما سختترین تاوان هاراداده بود ،مسیر زندگیش تغییر کرده ودر نهایت میرفت که پایان بدهد به تمام دردهایش اما خداوند مهربان باتولدی دوباره اورا باز گرداند هنوز دو یا سه روز از آشنایی مان نمیگذشت که تصمیم گرفتند من را همراهی کنند تا سلامتی ام را بدست اورم ومن هم قبول کردم وکلید روزهای بهتری زده شد با کمک انها من سلامتیم را بدست اوردم بعداز حدودا یکسال من در شرکت خصوصی یکی از اشنایان در قسمت ماشینهای اداری مشغول بکار شدم وحدودا ۳سال انجا بودم وبعداز انجا دریک شرکت دیگر که کارشان مبلمان شهری بود مشغول شدم .همه چیز خوب بود وروز بروز بهتر هم میشد تنها گذشته ام بود که درد میکرد هروقت یادش میافتادم بی اختیار اشک میریختم همه عمرم را در انتظار میگذرانم انتظاراینکه
یک روز میاید
KhanƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ.•❀.•❤•.¸✿¸.••Oº°ღ웃❤ Nader ❤유÷ღ°ºO••.¸✿¸.•❤•.❀•.Ƹ̵̡:
سالهاگذشت با اتفاقهای خوب وبد شان
ومن دراین سالها آرام شدم ،سربه راه وبدون خشونت و زورگویی در حقیقت به اصل خودم بازگشته بودم از آنجایی که ذاتا احساساتی وعاشق. بودم برای خودم یک دلبر خیالی ساخته بودم ،وبا اندک بضاعتی از شعر که داشتم با دلنوشته هایم زندگی میکردم بارها از گرفتار شدن عاطفی گریختم زیرا یک نوع دلزد گی از ایجاد رابطه در من بجا مانده بهمین جهت تنهایی را ترجیح میدادم ...
دلم میخواست میتوانستم دلنوشته هایم جایی بنویسم که دیگران نیز بخوانند بهمین جهت وارد برنامه های مجازی شدم مدتی نگذشته بود که متوجه شدم نوشته هایم مورد پسند عده ای قرار گرفته وهمین باعث دلگرمی ام شده بود منهم دلنوشته های دیگران را میخواندم
یکروز که مشغول خواندن دلنوشتها بودم که نوشته ای توجه ام راجلب کرد وبارها خواندمش ،نویسنده بانویی بود بود که برای شخصی با عنوان "پسر ترک "نوشته. بود برنامه مذکور بیتالک نام داشتچچ...........
ً
چ
اینروزا اصلا حالم خوب نیست
خیلی بی حوصله ام ،احساس بدی دارم مدام دارم خودمو سرزنش میکنم
هر روز که میگذره یه برگ تازه ،چقدر درد داره چندسال در مسیری حرکت کنی که انتهاش نه تنها کسی منتظرت نباشه بلکه ببینی تنها غریبه ای اطرافش هستن تویی ،حالا توتنهاتر شدی اونم با پاهای تابل زده وجسم روحی خسته وپکیده وازهمه بدتر حسابهای صفر شده وجسمی بیمار ورنجور....
بیچاره دلم 😔که چه امیدها بسته بود بر این راه دلی مهربان ووفادار که تنها خدامیداند چقدر بی زار است وصبور
دلی که هنوز عاشق است وامابیگانه همه
محرمند جز دل من ....
فقط میخواهم زودتر بپایان برسد این نوشته هایم انقدر غصه هایم زیاد شدن
که بعید میدانم به پایان این قصه برسم...
ماجرای آشنایی من با سرنشینان اتومبیل سوزوکی خود داستان مفصلی است که از حوصله اینروزهایم خارج است اما همینقدر بگویم یکی از بهترین اتفاق های زندگیم در بدترین ساعات عمرم بود که به یک دوستی پاک وسالم انجامید گاهی برایم مانند یک رویای شیرین بود من همیشه آنهارا فرشته های رحمت خداوند میدانم که در سردترین روز عمرم ودر کمال ناامیدی ویاس برایم فرستاد دوستی ما شاید جزو نادر ترین دوستیها باشد وقتی خداوند بخواهد که بشود میشود انهم به بهترین شکل ...
خداوندخواست عمر یک جوان دلشکسته که هیچ گناهی نکرده بود اما سختترین تاوان هاراداده بود ،مسیر زندگیش تغییر کرده ودر نهایت میرفت که پایان بدهد به تمام دردهایش اما خداوند مهربان باتولدی دوباره اورا باز گرداند هنوز دو یا سه روز از آشنایی مان نمیگذشت که تصمیم گرفتند من را همراهی کنند تا سلامتی ام را بدست اورم ومن هم قبول کردم وکلید روزهای بهتری زده شد با کمک انها من سلامتیم را بدست اوردم بعداز حدودا یکسال من در شرکت خصوصی یکی از اشنایان در قسمت ماشینهای اداری مشغول بکار شدم وحدودا ۳سال انجا بودم وبعداز انجا دریک شرکت دیگر که کارشان مبلمان شهری بود مشغول شدم .همه چیز خوب بود وروز بروز بهتر هم میشد تنها گذشته ام بود که درد میکرد هروقت یادش میافتادم بی اختیار اشک میریختم همه عمرم را در انتظار میگذرانم انتظاراینکه
یک روز میاید
KhanƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ.•❀.•❤•.¸✿¸.••Oº°ღ웃❤ Nader ❤유÷ღ°ºO••.¸✿¸.•❤•.❀•.Ƹ̵̡:
سالهاگذشت با اتفاقهای خوب وبد شان
ومن دراین سالها آرام شدم ،سربه راه وبدون خشونت و زورگویی در حقیقت به اصل خودم بازگشته بودم از آنجایی که ذاتا احساساتی وعاشق. بودم برای خودم یک دلبر خیالی ساخته بودم ،وبا اندک بضاعتی از شعر که داشتم با دلنوشته هایم زندگی میکردم بارها از گرفتار شدن عاطفی گریختم زیرا یک نوع دلزد گی از ایجاد رابطه در من بجا مانده بهمین جهت تنهایی را ترجیح میدادم ...
دلم میخواست میتوانستم دلنوشته هایم جایی بنویسم که دیگران نیز بخوانند بهمین جهت وارد برنامه های مجازی شدم مدتی نگذشته بود که متوجه شدم نوشته هایم مورد پسند عده ای قرار گرفته وهمین باعث دلگرمی ام شده بود منهم دلنوشته های دیگران را میخواندم
یکروز که مشغول خواندن دلنوشتها بودم که نوشته ای توجه ام راجلب کرد وبارها خواندمش ،نویسنده بانویی بود بود که برای شخصی با عنوان "پسر ترک "نوشته. بود برنامه مذکور بیتالک نام داشتچچ...........
ً
چ
۵.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.