اندوه بزرگ ۱۰
اونشب دلم نمیخواست برم خونه ،حالا دیگه پدرم میدونست من کجا هستم وهیچ محدودیتی هم برای دیدنش ندارم
دوست داشتم برم شاید بتونم یه نشونه ای پیدا کنم اما من هیچ نشونه ای از محدود فامیلی که احتشام توی تهران داشت نداشتم چون اکثرنزدیکاش خارج از کشور بودن اونطور که یادم میاد دو سه خانواده از بستگان فرنگیس بودن که اینجا بودن مابقی. خارج از کشور بودن من حتی ادر س اونهارو هم نداشتم تنهاراه رفتن به شرکت وپرس وجو از کارمندها بود که اونم میدون خیلی باید مراقب باشم تا اون بنده های خدارو از نون خوردن نندازم ....
صبح روز بعد ساعت ۷صبح رفتم بسمت شرکت باموتوری که مدتهاخاک خورده بودوقتی رسیدم درب شرکت دیدم تابلوی شرکت عوض شده همونجا حدس زدم که احتشام پست فطرت فکرهمه اینهارو کرده وشرکت را فروخته ،همینطورهم بود بخاطر قیمت بالای شرکت سه نفر از سرمایه دار باهم اونجارو خریده بودن حتی کارمندهارو هم عوض کرده بودن ،اونروز بقدری خودمو درمانده میدیدم که نفهمیدم چطور واز کدوم مسیر اومدم خونه دیگه از اونروز به بعد اروم وقرار نداشتم بااینکه میدونستم پسرم در بهترین جا وبابهترین امکانات زندگی میکنه اما نمیتونستم بهش فکر نکنم کارم شده بود
لا ابالی گری هروز اونقدر مشروب میخوردم که نتونم راه برم ،مشروب میخوردم ومیرفتم جاهایی که هیچ ادمی نباشه وشروع میکردم به اواز خوندن وگریستن مدتها کارم همین بود .وقتی برمیگشتم خونه ساعت ۲یا۳بود همیشه سعی میکردم در خونه را تاجایی که میشه بیصدا باز کنم اما همینکه وارد خونه میشدم صدای پدرمومیشنیدم که میگفت اومدی بابا وچیزی که همیشه برام سوال بود که چطور میفهمید من چه چیزی مصرف کردم ...
دلم نمیخواد اینجاهارو بگم چون واقعا یاداوریش بدجور بهمم میریزه اما نگفتنش هم داره خغه ام میکنه 😔
من باخودم عهد کردم تاوقتی پسرمو پیدا نکنم نه به هیچ زنی نزدیک بشم ونه بفکر داشتن فرزندی بیفتم من هرگز نتونستم راه افتادنشو ببینم نتونستم اولین کلمه ای که بزبان اورد را بشنوم دقیقا تمام اولین هایی که برای یک پدر از لذت بخش ترینهاست برای من حسرتی شد جانسوز توی خیالم همه این حالت ها رو میساختم واونقدر توی خیالاتم غرق
میشدم که متوجه خنده ها واشکهایی که میریختم نمیشدم وتنها کسیکه میتونست دلیل رفتارامو بفهمه پدرم بود بخاطر همین بود که تمام بچه های اقوام واشناهارو دوست داشتم وچنان ارتباطی باهاشون برقرار میکردم که باور کردنی نبود من بدون اینکه بفهمم داشتم خودکشی میکردم شادابی مو از دست داده بودم وروی لبه تبغ راه میرفتم .. .
یه روز که خواب بودم باصدای باز شدن درب اطاقم بیدارشدم اما وانمود کردم هنوز خوابم پدرم بود که خیلی فکرشو بهم ریخته بودم پدرم مردی بزرگ وبینهایت قوی بود در برابر رنجها وسختیهای زندگی چون از کودکی با زندگی جنگیده بود اون درسن ۶یا۷سالگی پدرشو که از خان های سرشناس بوده وبینهایت پدرمو که اولین فرزندش بوده ومورد علاقه اش را ازدست میده پدری که هنوزم از جوانمردیهاش میگن اون در جوانی فوت میکنه وپدرم با دو تاازبرادراش ومادرش مینونن پدرم تو سن کودکی نه تنها شاهد مرگ پدرش بوده بلکه هردو برادرش که میگفتن خیلی. استثنایی وزیبا بودن را ازدست
میده اونم تو بغل خودش طولی نمیکشه که داییش میاد ومیگه خواهرم اگه خودش تنهاست میتونهدبامن بیاد تهران ومادربزرگم هم پدرمو تنهای تنها رها میکنه وبتهران میاد وپدرم که هنوز یه کودک بوده بدون هیچ پشت وپناهی ناچار میشه به زندگی ادامه بده .....
اونروز متوجه شدم پدرم زیر لب داره حرف مبزنه بزبان شیرین اذری ،وقتی
خوب دقت کردم دیدم داره اشعار از کتاب "کوراوغلی"را میخونه بااون صدای بینهایت زیبا وخدادادیش که بیشترشبیه مرثیه خوندن بود وباعث تمام اینها من بودم پدرم برام بیشتر از خودم ارزشمند بود و حقش نبود اینهمه غصه بخوره چون من پدرمو داشتم اما اون نه....
تصمیم گرفتم همه چی را بخدا بسپارم ودر برابر انچه پیش امده به خدا پناه ببرم کمی طول کشید اما نه اینکع فراموشش کنم اما از جنگیدن باخودم دست برداشتم ...
دوست داشتم برم شاید بتونم یه نشونه ای پیدا کنم اما من هیچ نشونه ای از محدود فامیلی که احتشام توی تهران داشت نداشتم چون اکثرنزدیکاش خارج از کشور بودن اونطور که یادم میاد دو سه خانواده از بستگان فرنگیس بودن که اینجا بودن مابقی. خارج از کشور بودن من حتی ادر س اونهارو هم نداشتم تنهاراه رفتن به شرکت وپرس وجو از کارمندها بود که اونم میدون خیلی باید مراقب باشم تا اون بنده های خدارو از نون خوردن نندازم ....
صبح روز بعد ساعت ۷صبح رفتم بسمت شرکت باموتوری که مدتهاخاک خورده بودوقتی رسیدم درب شرکت دیدم تابلوی شرکت عوض شده همونجا حدس زدم که احتشام پست فطرت فکرهمه اینهارو کرده وشرکت را فروخته ،همینطورهم بود بخاطر قیمت بالای شرکت سه نفر از سرمایه دار باهم اونجارو خریده بودن حتی کارمندهارو هم عوض کرده بودن ،اونروز بقدری خودمو درمانده میدیدم که نفهمیدم چطور واز کدوم مسیر اومدم خونه دیگه از اونروز به بعد اروم وقرار نداشتم بااینکه میدونستم پسرم در بهترین جا وبابهترین امکانات زندگی میکنه اما نمیتونستم بهش فکر نکنم کارم شده بود
لا ابالی گری هروز اونقدر مشروب میخوردم که نتونم راه برم ،مشروب میخوردم ومیرفتم جاهایی که هیچ ادمی نباشه وشروع میکردم به اواز خوندن وگریستن مدتها کارم همین بود .وقتی برمیگشتم خونه ساعت ۲یا۳بود همیشه سعی میکردم در خونه را تاجایی که میشه بیصدا باز کنم اما همینکه وارد خونه میشدم صدای پدرمومیشنیدم که میگفت اومدی بابا وچیزی که همیشه برام سوال بود که چطور میفهمید من چه چیزی مصرف کردم ...
دلم نمیخواد اینجاهارو بگم چون واقعا یاداوریش بدجور بهمم میریزه اما نگفتنش هم داره خغه ام میکنه 😔
من باخودم عهد کردم تاوقتی پسرمو پیدا نکنم نه به هیچ زنی نزدیک بشم ونه بفکر داشتن فرزندی بیفتم من هرگز نتونستم راه افتادنشو ببینم نتونستم اولین کلمه ای که بزبان اورد را بشنوم دقیقا تمام اولین هایی که برای یک پدر از لذت بخش ترینهاست برای من حسرتی شد جانسوز توی خیالم همه این حالت ها رو میساختم واونقدر توی خیالاتم غرق
میشدم که متوجه خنده ها واشکهایی که میریختم نمیشدم وتنها کسیکه میتونست دلیل رفتارامو بفهمه پدرم بود بخاطر همین بود که تمام بچه های اقوام واشناهارو دوست داشتم وچنان ارتباطی باهاشون برقرار میکردم که باور کردنی نبود من بدون اینکه بفهمم داشتم خودکشی میکردم شادابی مو از دست داده بودم وروی لبه تبغ راه میرفتم .. .
یه روز که خواب بودم باصدای باز شدن درب اطاقم بیدارشدم اما وانمود کردم هنوز خوابم پدرم بود که خیلی فکرشو بهم ریخته بودم پدرم مردی بزرگ وبینهایت قوی بود در برابر رنجها وسختیهای زندگی چون از کودکی با زندگی جنگیده بود اون درسن ۶یا۷سالگی پدرشو که از خان های سرشناس بوده وبینهایت پدرمو که اولین فرزندش بوده ومورد علاقه اش را ازدست میده پدری که هنوزم از جوانمردیهاش میگن اون در جوانی فوت میکنه وپدرم با دو تاازبرادراش ومادرش مینونن پدرم تو سن کودکی نه تنها شاهد مرگ پدرش بوده بلکه هردو برادرش که میگفتن خیلی. استثنایی وزیبا بودن را ازدست
میده اونم تو بغل خودش طولی نمیکشه که داییش میاد ومیگه خواهرم اگه خودش تنهاست میتونهدبامن بیاد تهران ومادربزرگم هم پدرمو تنهای تنها رها میکنه وبتهران میاد وپدرم که هنوز یه کودک بوده بدون هیچ پشت وپناهی ناچار میشه به زندگی ادامه بده .....
اونروز متوجه شدم پدرم زیر لب داره حرف مبزنه بزبان شیرین اذری ،وقتی
خوب دقت کردم دیدم داره اشعار از کتاب "کوراوغلی"را میخونه بااون صدای بینهایت زیبا وخدادادیش که بیشترشبیه مرثیه خوندن بود وباعث تمام اینها من بودم پدرم برام بیشتر از خودم ارزشمند بود و حقش نبود اینهمه غصه بخوره چون من پدرمو داشتم اما اون نه....
تصمیم گرفتم همه چی را بخدا بسپارم ودر برابر انچه پیش امده به خدا پناه ببرم کمی طول کشید اما نه اینکع فراموشش کنم اما از جنگیدن باخودم دست برداشتم ...
۶.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.