اندوه بزرگ. ۱۱
کم کم تونستم اروم بشم اما این ارامش تاوان بدی داشت ...
تا حالا به مورچه ها توجه کردین ،یک مورچه ای که میخواهد دانه گندم یا برنجی را به لانه اش که در بلندی قرار گرفته ببرد تمام سعیش را میکند اما نگهان میافتد مورچه دست ازتلاش نمیکشد دوباره این کار را تکرار میکند شاید بارها از بلندی بیفتد اما ناامید نمیشود هربار که میافتد دانه را برمیدارد وباز به راهش بسمت لانه ادامه میدهد زیرا هدفش لانه است امید داردوبرای همین نهایت تلاشش را میکند اما اگر دراین بین آبی گل الود ومتعفن که جاری شده با ان مورچه برخورد کند آن مور بیچاره هیچ قدرت دفاعی در برابر ان ندارد وبناچار یا دران غرق میشود یا همراهش میرود درست مثل محیطی که در ان زندگی میکنیم محیط زندگی یا جامعه بیشترین تاثیررادر کامیابی وناکامی ما دارند ومن هم مستثنی از ان نبودم ،به اجباربه راهی کشیده شدم که انتخابم نبود بلکه یک نوع اجبار بود برای زنده ماندن برای در امان نگه داشتن اطرافیانم وخانواده از اسیبهایی که هرلحظه امکان انبود که گریبان گیرشان شودذات وخمیر مایه من یک انسان صبور بی ازار وبا حس احترام به همه بود که سعی میکردراه جوانمردان را پیشه کند دروغ نگوید دستگیر باشد ودر کنار اینها بسیار احساساتی وبامحبت ودوستدار هنر بخصوص موسیقی اما انچه به ان تبدیل شدم یک فرد جنگجو ودایم بدنبال خطر کردن ازخوردنی ها زهر مار نمیخوردم وپای ثابت هرچیزی که انتهایش به نزاعهای وحشناک کشیده میشد خلاصه بگویم به هرآنچه خلاف بود وپر درد سر دلم برای جوانیکه همه ارزوی داشتنش را داشتن وهمه جا عزیز بود ومحترم میسوزد برای دردهایی که کشید وهیچکس نفهمید برای لذتهایی که میتوانست برای تمام عمر داشته باشد وچشم برانهابست ،برای دوستت دارمهایی که میشنید اما بروی خودش نمیاورد ،برای هرانچه که در خیالش بود
ودست تقدیر بال ارزوهایش را چید برای تمام انچه اکنون که مینویسد باید جزو داشته هایش باشند و فقط حسرتشان ماند وبرای انچه نمیتوانم بگویم ....
سالها یکی پس از دیگری طی شد ومن داغدار عزیزانی شدم که برای همیشه انهارا ازدست دادم عزیزانی که هویت من بودن وتنها تکیه گاهم هرگز بخوابم هم نمیدیدم اینهمه نامرادی ونااهلی روزگار را باور نمیکردم کسانی روبرویم قرار بگیرن که روزی با جانم سپر بلایشان شده بودم و چه خونها که از من برزمین نریخته بودبخاطرشان من در یک غروب که از همه کس وهمه چیز خسته ودلگرفته بودم با زندگی وداع کردم وبرای پایان انهمه بیهودگی بسمت اتوبان نزدیک منزلمان رفتم برخلاف مسیر اتومبیل ها بسمت اولین پل هوایی در حرکت بودم خسته تر از هر خسته ای گاه چشمهایم را میبستم تا شاید زودتر از رسیدن به پل هوایی کار تمام شود اما ناباورانه اتفاقی نمیافتاد ،باز چشمهایم رابستم تمام گذشته ها را مرور میکردم بسرعت صدای بوق خودرویی مرا از حرکت بازداشت صدایی شنیدم که میگفت اقا چکار میکنید چرا باچشم بسته راه میری خدایی نکرده ماشین میزنه بهتون ،
گفتم بادمجون بم افت نداره خانم گفتند وا ،،،این چه حرفیه ....ببخشید شما اهل اینطرفاهستین ?میدونین این ادرس کجاست ?درب اتومبیل شاسی باز شدخانمی جوان باکاغذی بدست بسمتم می امد ووقتی نزدیکم شد کاغذ را جلوی صورتم گرفت .... گفتم بعید میدونم بتونید پیداش کنیدچون خیلی پرته ،،،
حرفم را تصدیق کردن وگفتن شما میتونی مارو تا اونجا ببری جبران میکنیم. خیلی بهم برخورد اینکه گفتند جبران میکنیم ....مکثی کردم وگفتم منکه چیزی از شما نخواستم این چه عادتیه که همیشه فکرمیکنید باید در برابر
کار دیگران حتما کاری انجام بدید گفتن قصد جسارت نداشتیم باور کنید دو ساعته دور خودمون میچرخیم خسته شدیم ،گفتم حرفی نیست من راهنماییتون میکنم خانمی که پیاده شده بود خواست جای او وجلو بشینم اما گفتم پشت راحتترم کماراز ۲۹دقیقه فاصله بود در مسیر حرفهایی بین من وان. سه خانم زده شد که خود روایتی مفصل است اما درست یکهفته بعد از اشنایی باانها یادم افتاد که برای چه کاری رفتم وچه شد ....یاد دلنوشته ای افتادم
""بسمت پل میروم اگر حتی یکنفر در این مسیر متوجه ام بشود وصدایم کند دست از خودکشی میکشم ...""
تا حالا به مورچه ها توجه کردین ،یک مورچه ای که میخواهد دانه گندم یا برنجی را به لانه اش که در بلندی قرار گرفته ببرد تمام سعیش را میکند اما نگهان میافتد مورچه دست ازتلاش نمیکشد دوباره این کار را تکرار میکند شاید بارها از بلندی بیفتد اما ناامید نمیشود هربار که میافتد دانه را برمیدارد وباز به راهش بسمت لانه ادامه میدهد زیرا هدفش لانه است امید داردوبرای همین نهایت تلاشش را میکند اما اگر دراین بین آبی گل الود ومتعفن که جاری شده با ان مورچه برخورد کند آن مور بیچاره هیچ قدرت دفاعی در برابر ان ندارد وبناچار یا دران غرق میشود یا همراهش میرود درست مثل محیطی که در ان زندگی میکنیم محیط زندگی یا جامعه بیشترین تاثیررادر کامیابی وناکامی ما دارند ومن هم مستثنی از ان نبودم ،به اجباربه راهی کشیده شدم که انتخابم نبود بلکه یک نوع اجبار بود برای زنده ماندن برای در امان نگه داشتن اطرافیانم وخانواده از اسیبهایی که هرلحظه امکان انبود که گریبان گیرشان شودذات وخمیر مایه من یک انسان صبور بی ازار وبا حس احترام به همه بود که سعی میکردراه جوانمردان را پیشه کند دروغ نگوید دستگیر باشد ودر کنار اینها بسیار احساساتی وبامحبت ودوستدار هنر بخصوص موسیقی اما انچه به ان تبدیل شدم یک فرد جنگجو ودایم بدنبال خطر کردن ازخوردنی ها زهر مار نمیخوردم وپای ثابت هرچیزی که انتهایش به نزاعهای وحشناک کشیده میشد خلاصه بگویم به هرآنچه خلاف بود وپر درد سر دلم برای جوانیکه همه ارزوی داشتنش را داشتن وهمه جا عزیز بود ومحترم میسوزد برای دردهایی که کشید وهیچکس نفهمید برای لذتهایی که میتوانست برای تمام عمر داشته باشد وچشم برانهابست ،برای دوستت دارمهایی که میشنید اما بروی خودش نمیاورد ،برای هرانچه که در خیالش بود
ودست تقدیر بال ارزوهایش را چید برای تمام انچه اکنون که مینویسد باید جزو داشته هایش باشند و فقط حسرتشان ماند وبرای انچه نمیتوانم بگویم ....
سالها یکی پس از دیگری طی شد ومن داغدار عزیزانی شدم که برای همیشه انهارا ازدست دادم عزیزانی که هویت من بودن وتنها تکیه گاهم هرگز بخوابم هم نمیدیدم اینهمه نامرادی ونااهلی روزگار را باور نمیکردم کسانی روبرویم قرار بگیرن که روزی با جانم سپر بلایشان شده بودم و چه خونها که از من برزمین نریخته بودبخاطرشان من در یک غروب که از همه کس وهمه چیز خسته ودلگرفته بودم با زندگی وداع کردم وبرای پایان انهمه بیهودگی بسمت اتوبان نزدیک منزلمان رفتم برخلاف مسیر اتومبیل ها بسمت اولین پل هوایی در حرکت بودم خسته تر از هر خسته ای گاه چشمهایم را میبستم تا شاید زودتر از رسیدن به پل هوایی کار تمام شود اما ناباورانه اتفاقی نمیافتاد ،باز چشمهایم رابستم تمام گذشته ها را مرور میکردم بسرعت صدای بوق خودرویی مرا از حرکت بازداشت صدایی شنیدم که میگفت اقا چکار میکنید چرا باچشم بسته راه میری خدایی نکرده ماشین میزنه بهتون ،
گفتم بادمجون بم افت نداره خانم گفتند وا ،،،این چه حرفیه ....ببخشید شما اهل اینطرفاهستین ?میدونین این ادرس کجاست ?درب اتومبیل شاسی باز شدخانمی جوان باکاغذی بدست بسمتم می امد ووقتی نزدیکم شد کاغذ را جلوی صورتم گرفت .... گفتم بعید میدونم بتونید پیداش کنیدچون خیلی پرته ،،،
حرفم را تصدیق کردن وگفتن شما میتونی مارو تا اونجا ببری جبران میکنیم. خیلی بهم برخورد اینکه گفتند جبران میکنیم ....مکثی کردم وگفتم منکه چیزی از شما نخواستم این چه عادتیه که همیشه فکرمیکنید باید در برابر
کار دیگران حتما کاری انجام بدید گفتن قصد جسارت نداشتیم باور کنید دو ساعته دور خودمون میچرخیم خسته شدیم ،گفتم حرفی نیست من راهنماییتون میکنم خانمی که پیاده شده بود خواست جای او وجلو بشینم اما گفتم پشت راحتترم کماراز ۲۹دقیقه فاصله بود در مسیر حرفهایی بین من وان. سه خانم زده شد که خود روایتی مفصل است اما درست یکهفته بعد از اشنایی باانها یادم افتاد که برای چه کاری رفتم وچه شد ....یاد دلنوشته ای افتادم
""بسمت پل میروم اگر حتی یکنفر در این مسیر متوجه ام بشود وصدایم کند دست از خودکشی میکشم ...""
۱۱.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.