داستان مدیر مین چشه فصل دو:
داستان مدیر مین چشه فصل دو:
وقتی وارد بالکن شد بوی سیگار به مشامش خورد
این یه سال که مافیا بود سیگار میکشید اما کم
سرشو اورد بالا هنوز متوجه اومدن لارا نشده بود و پشتش بهش بود و سیگارش رو میکشید
+اهمممم سلام آقای مین (سرد)
صدای آشنایی بود....
برگشت
باورش نمیشد
اون پرنسس کوچولوش بود
همونی که دوساله انتظار دیدنش داشت میکشتش
یه قطره اشک از چش هردوشون ریخت
سیگار از دست پسرک افتاد و گفت:
یونگی: ت.تو پ.پرنسس کوچولو خودمی ؟
چقدر بزرگ شدی (لکنت و بغض)
+ت.تو پادشاه قلب خودمی؟
چقدر بزرگ شدی ؟(لکنت و خنده و بغض)
یونگی:بیا بغلم پرنسس
وای باورم نمیشه خواهرم آنقدر بزرگ شده (بغض و دستش و به نشونه بغل باز کرد)
اون بوی عطر سرد همیشگی
و اون بوی شیرین همیشگی
+اما اما تو چجوری اینجایی؟
یونگی:خب....
فلش بک به دو سال پیش:
از زبان یونگی:
وقتی جنازه خونی خواهرش و دید انگار با چاقو قلبش و تیکه تیکه کردن
یونگی: نهههههه چرا اینطوری کردی(عربده و گریه)
لیسا:نهههههه چرا (گریه)
همه بخواطر این دو ناراحت بودن
یونگی حسابی دیوونه شده بود
هم بخواطر مرگ خواهرش
و هم بخواطر مرگ صمیمی ترین دوستش
کل اعضای بلک پینک و بی تی اس دور دوتا جنازه که دست همو گرفته بودن جمع شده بودند
همه داشتن عربده و گریه میکردند و
حسابی حالشون بد بود
یونگی:نه نه م.من بدون خواهرم پوچم
ن.نمیزارم تنها باشه ب.بچه ها مواظب خودتون باشید و به زندگی ادامه بدید م.ننتا دیر نشده باید برم پیش مامانم،بابام و همچنین خواهرم
اینجا دیگه جای من نیست
جنی و جین:ن.نه نکن به خودت آسیب نز....
حرفاشون با ضربه چاقویی که یونگی به قلبش زد تموم شد
(خدا نکنههههههههه😭🥺)
جین:یو.یونگی
پایان فلش بک
+یونگی هق من هق من هق معذرت میخوام
یونگی:نه مهم اینه که من الان پیش تو ام(لبخند )
خلاصه دستمال آوردن و صورتشون و پاک کردن و لارا خانم دوباره آرایش کرد😐🤣
+میگم یونگی
سیگار داری؟
یونگی:گگگگگگگگ
سیگاری شدی؟؟
+نه بابا خیلی کم اتفاق میوفته اما مثل اینکه یکی اینجا سیگاری شده(خنده)
یونگی:از این به بعد فقط اگه تو بگی اونم با خودت میکشم(لبخند)
+آفرینننن حالا داری؟
یونگی:آره الان میدم
تا اینکه.....
کوک وارد شد
_لارا این همه مدت کجا....
ی.یونگی خودتی؟
یونگی:بله
خلاصه به اونم گفتن
_که اینطور
میاین بریم به مهمونی برسیم؟
+و یونگی:اوکی
ویو توی سالن که همه بودن:
یونگی:معرفی میکنم خواهرم لارا و شوهرش جئون جونگ کوک
همه دست زدن
و مهمونی تموم شد
فقط یونگی و لارا و کوک مونده بودن
یونگی:خونتون از خونه من دوره؟
+نه بابا یه کوچه بالاتر خونه ماست
یونگی:چه خوب
که اینطور
_ما باید بریم دیرمون شده فردا یه قرار محموله خیلی مهم داریم پس با اجازه
+بای
یونگی:بای
نظرت برام مهمه رز لندیم 🪐🌑💗
وقتی وارد بالکن شد بوی سیگار به مشامش خورد
این یه سال که مافیا بود سیگار میکشید اما کم
سرشو اورد بالا هنوز متوجه اومدن لارا نشده بود و پشتش بهش بود و سیگارش رو میکشید
+اهمممم سلام آقای مین (سرد)
صدای آشنایی بود....
برگشت
باورش نمیشد
اون پرنسس کوچولوش بود
همونی که دوساله انتظار دیدنش داشت میکشتش
یه قطره اشک از چش هردوشون ریخت
سیگار از دست پسرک افتاد و گفت:
یونگی: ت.تو پ.پرنسس کوچولو خودمی ؟
چقدر بزرگ شدی (لکنت و بغض)
+ت.تو پادشاه قلب خودمی؟
چقدر بزرگ شدی ؟(لکنت و خنده و بغض)
یونگی:بیا بغلم پرنسس
وای باورم نمیشه خواهرم آنقدر بزرگ شده (بغض و دستش و به نشونه بغل باز کرد)
اون بوی عطر سرد همیشگی
و اون بوی شیرین همیشگی
+اما اما تو چجوری اینجایی؟
یونگی:خب....
فلش بک به دو سال پیش:
از زبان یونگی:
وقتی جنازه خونی خواهرش و دید انگار با چاقو قلبش و تیکه تیکه کردن
یونگی: نهههههه چرا اینطوری کردی(عربده و گریه)
لیسا:نهههههه چرا (گریه)
همه بخواطر این دو ناراحت بودن
یونگی حسابی دیوونه شده بود
هم بخواطر مرگ خواهرش
و هم بخواطر مرگ صمیمی ترین دوستش
کل اعضای بلک پینک و بی تی اس دور دوتا جنازه که دست همو گرفته بودن جمع شده بودند
همه داشتن عربده و گریه میکردند و
حسابی حالشون بد بود
یونگی:نه نه م.من بدون خواهرم پوچم
ن.نمیزارم تنها باشه ب.بچه ها مواظب خودتون باشید و به زندگی ادامه بدید م.ننتا دیر نشده باید برم پیش مامانم،بابام و همچنین خواهرم
اینجا دیگه جای من نیست
جنی و جین:ن.نه نکن به خودت آسیب نز....
حرفاشون با ضربه چاقویی که یونگی به قلبش زد تموم شد
(خدا نکنههههههههه😭🥺)
جین:یو.یونگی
پایان فلش بک
+یونگی هق من هق من هق معذرت میخوام
یونگی:نه مهم اینه که من الان پیش تو ام(لبخند )
خلاصه دستمال آوردن و صورتشون و پاک کردن و لارا خانم دوباره آرایش کرد😐🤣
+میگم یونگی
سیگار داری؟
یونگی:گگگگگگگگ
سیگاری شدی؟؟
+نه بابا خیلی کم اتفاق میوفته اما مثل اینکه یکی اینجا سیگاری شده(خنده)
یونگی:از این به بعد فقط اگه تو بگی اونم با خودت میکشم(لبخند)
+آفرینننن حالا داری؟
یونگی:آره الان میدم
تا اینکه.....
کوک وارد شد
_لارا این همه مدت کجا....
ی.یونگی خودتی؟
یونگی:بله
خلاصه به اونم گفتن
_که اینطور
میاین بریم به مهمونی برسیم؟
+و یونگی:اوکی
ویو توی سالن که همه بودن:
یونگی:معرفی میکنم خواهرم لارا و شوهرش جئون جونگ کوک
همه دست زدن
و مهمونی تموم شد
فقط یونگی و لارا و کوک مونده بودن
یونگی:خونتون از خونه من دوره؟
+نه بابا یه کوچه بالاتر خونه ماست
یونگی:چه خوب
که اینطور
_ما باید بریم دیرمون شده فردا یه قرار محموله خیلی مهم داریم پس با اجازه
+بای
یونگی:بای
نظرت برام مهمه رز لندیم 🪐🌑💗
۳.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.