تکپارتی از یونگی (با توجه به زندگی آدمین و خوابم که براتو
تکپارتی از یونگی (با توجه به زندگی آدمین و خوابم که براتون هم تعریف کردم)
الامت می.سان(آدمین):+
الامت یونگی:_
دیگه هیچ چیز براش مهم نبود
بعد مرگ صمیمی ترین دوستش که داغون تر شد.....
هر شب به امید اینکه دیگه صبح بیدار نشه چشماش رو میبست.....
یه چیز خنده دار این بود که
هرروز به همه میگفت که
زندگی خوبه
ارزش زندگی کردن داره
اما انقدر مشکلاتش وسیع شده بودن که بعضی مواقع چشماش رو میبست و توی دلش میگفت:
یعنی من انقدر بدم؟
مگه من چیکار کردم که باید این درد رو تحمل کنم
میدونی چجوری بود؟
جلو مردم میخندید
توی تنهاییش گریه میکر
همه میگفتن چقدر مهربونی
اما تو تنهایی حتی به خودشم آسیب میزد
فقط و فقط بخواطر به دلیل به زندگی ادامه میداد
بی تی اس و بلک پینک
فقط و فقط تمرکزش رو درسش بود چون میخواست که اونا رو ببینه
هر شب حداقل ۳ساعت گریه میکرد....
یه شب توی اتاقش که تاریک تاریک بود
انقدر گریه کرد که خوابش برد.......
چشماش رو به زور باز کرد
وایسا ببینم
اینجا که اتاق خواب نیست
اینجا حتی اون زندگی نیست
یجای خیلی زیبا بود
پر گل رز
پر سبزه و علف های تازه
یه نفس عمیق کشید....
حداقل اینجا خبری از
دروغ
نفرت
و خیانت نبود
یهویی دستی پشتش حس کرد
اون یونگی بود.....
بچه ها بقیه رو فردا مینویسم🪐
الامت می.سان(آدمین):+
الامت یونگی:_
دیگه هیچ چیز براش مهم نبود
بعد مرگ صمیمی ترین دوستش که داغون تر شد.....
هر شب به امید اینکه دیگه صبح بیدار نشه چشماش رو میبست.....
یه چیز خنده دار این بود که
هرروز به همه میگفت که
زندگی خوبه
ارزش زندگی کردن داره
اما انقدر مشکلاتش وسیع شده بودن که بعضی مواقع چشماش رو میبست و توی دلش میگفت:
یعنی من انقدر بدم؟
مگه من چیکار کردم که باید این درد رو تحمل کنم
میدونی چجوری بود؟
جلو مردم میخندید
توی تنهاییش گریه میکر
همه میگفتن چقدر مهربونی
اما تو تنهایی حتی به خودشم آسیب میزد
فقط و فقط بخواطر به دلیل به زندگی ادامه میداد
بی تی اس و بلک پینک
فقط و فقط تمرکزش رو درسش بود چون میخواست که اونا رو ببینه
هر شب حداقل ۳ساعت گریه میکرد....
یه شب توی اتاقش که تاریک تاریک بود
انقدر گریه کرد که خوابش برد.......
چشماش رو به زور باز کرد
وایسا ببینم
اینجا که اتاق خواب نیست
اینجا حتی اون زندگی نیست
یجای خیلی زیبا بود
پر گل رز
پر سبزه و علف های تازه
یه نفس عمیق کشید....
حداقل اینجا خبری از
دروغ
نفرت
و خیانت نبود
یهویی دستی پشتش حس کرد
اون یونگی بود.....
بچه ها بقیه رو فردا مینویسم🪐
۴.۹k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.