Kims reign
Kim's reign
---
شب توی قصر کیم مثل همیشه ساکت نبود. صدای قدمهای نگهبانا توی راهروها پیچیده بود و مشعلها یکی یکی روشن میشدن. هانا توی آشپزخونه وایساده بود، در حالی که یه سینی سنگین پر از میوههای تزئینشده رو توی دست داشت. قرار بود این سینی بره برای مهمونای ویژهی ملکه.
میرا زیر لب گفت:
— حواست باشه. امشب همه نگاهها به قصر شرقیه. اشتباه کنی، خودت میدونی چی میشه.
هانا فقط سرش رو تکون داد و سینی رو برداشت. همینطور که از راهروی طویل میگذشت، حس عجیبی داشت. صدای پچپچ دخترا از پشت درها میاومد، همه در مورد شاهزاده حرف میزدن. دربارهی اینکه قراره کدوم دختر برای ازدواج با شاهزاده تهیونگ انتخاب بشه.
وقتی به تالار رسید، چشماش یه لحظه با چشمای سرد و نافذ تهیونگ برخورد کرد. اون لحظه، قلبش یه لحظه ایستاد. تهیونگ مستقیم بهش نگاه میکرد. بدون هیچ حرفی. انگار داشت میسنجیدش...
هانا سریع نگاهشو دزدید و به سمت میز رفت. سینی رو با دقت گذاشت و خواست عقب بکشه که صدای آروم ولی محکم شاهزاده، همه رو ساکت کرد:
— تو... اسمت چیه؟
همه برگشتن سمتشون. خدمتکارا نفسشونو تو سینه حبس کرده بودن. هانا سعی کرد عادی باشه، ولی صدای لرزونش نشون میداد شوکه شده.
— هانا... قربان.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد. بعد سرشو آروم تکون داد.
— برو.
هانا تعظیم کوتاهی کرد و از تالار خارج شد، ولی قلبش هنوز محکم میکوبید. نمیدونست چرا شاهزاده از بین اون همه دختر، اونو صدا زد. نمیدونست که اون نگاه، شروع ماجراییه که زندگیشو برای همیشه تغییر میده...
---
شرطا
فالوور=70
لایک 10
کامنت 10
---
شب توی قصر کیم مثل همیشه ساکت نبود. صدای قدمهای نگهبانا توی راهروها پیچیده بود و مشعلها یکی یکی روشن میشدن. هانا توی آشپزخونه وایساده بود، در حالی که یه سینی سنگین پر از میوههای تزئینشده رو توی دست داشت. قرار بود این سینی بره برای مهمونای ویژهی ملکه.
میرا زیر لب گفت:
— حواست باشه. امشب همه نگاهها به قصر شرقیه. اشتباه کنی، خودت میدونی چی میشه.
هانا فقط سرش رو تکون داد و سینی رو برداشت. همینطور که از راهروی طویل میگذشت، حس عجیبی داشت. صدای پچپچ دخترا از پشت درها میاومد، همه در مورد شاهزاده حرف میزدن. دربارهی اینکه قراره کدوم دختر برای ازدواج با شاهزاده تهیونگ انتخاب بشه.
وقتی به تالار رسید، چشماش یه لحظه با چشمای سرد و نافذ تهیونگ برخورد کرد. اون لحظه، قلبش یه لحظه ایستاد. تهیونگ مستقیم بهش نگاه میکرد. بدون هیچ حرفی. انگار داشت میسنجیدش...
هانا سریع نگاهشو دزدید و به سمت میز رفت. سینی رو با دقت گذاشت و خواست عقب بکشه که صدای آروم ولی محکم شاهزاده، همه رو ساکت کرد:
— تو... اسمت چیه؟
همه برگشتن سمتشون. خدمتکارا نفسشونو تو سینه حبس کرده بودن. هانا سعی کرد عادی باشه، ولی صدای لرزونش نشون میداد شوکه شده.
— هانا... قربان.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد. بعد سرشو آروم تکون داد.
— برو.
هانا تعظیم کوتاهی کرد و از تالار خارج شد، ولی قلبش هنوز محکم میکوبید. نمیدونست چرا شاهزاده از بین اون همه دختر، اونو صدا زد. نمیدونست که اون نگاه، شروع ماجراییه که زندگیشو برای همیشه تغییر میده...
---
شرطا
فالوور=70
لایک 10
کامنت 10
- ۳.۸k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط