او یکزن بیستودوم چیستا یثربی
#او_یکزن#بیستودوم#چیستا_یثربی
این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم! گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی!گفتم: تو رو خدا! تو چی میخوای؟ گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم.گفت:حالا که اومدی!پس یا حرف تو؛ یا حرف من!رییس یه نفره!گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی!دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم؛ قلبم میزد.شب بدی بود و من قرص لازم داشتم. گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!..فقط میدانستم که جنگ شروع شده است! ومن مسلح نبودم!..به سمت در دویدم؛ داد زدم:سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب! کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت.در اتاق ته نشین میشد.مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن .شیش سالم بود...ولی انگار الانه..همین صدا!.." گفتم:برای چی بردن؟چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود.خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم.آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس..در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود.چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و میگرید!
این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم! گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی!گفتم: تو رو خدا! تو چی میخوای؟ گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم.گفت:حالا که اومدی!پس یا حرف تو؛ یا حرف من!رییس یه نفره!گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی!دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم؛ قلبم میزد.شب بدی بود و من قرص لازم داشتم. گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!..فقط میدانستم که جنگ شروع شده است! ومن مسلح نبودم!..به سمت در دویدم؛ داد زدم:سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب! کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت.در اتاق ته نشین میشد.مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن .شیش سالم بود...ولی انگار الانه..همین صدا!.." گفتم:برای چی بردن؟چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود.خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم.آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس..در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود.چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و میگرید!
۱.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.