نه قهرمان

نه قهرمان
پارت ۵

..البته خانواده که نه با اون بلاهایی که سرم آوردند خانواده که نیستند فقط چند تا عوضین
رفتم و بالای یکی از ساختمان های بلند نشستم و از اونجا بقیه جاها رو نگاه میکردم

ناگهان اشکام ریخت و خیلی آروم اشک میریختم تمام اون سختی ها و رنج هایی که خانواده ام بهم داده بودند مثل باد از جلو چشام گذشت و قلبم خیلی درد می‌گرفت...با اون همه سختی ‌بخشیدنشون هم سخت شده..

خیلی حالم بد بود همینجوری داشتم اشک میریختم که دستی روی شونم احساس کردم... برگشتم سمتش و تهیونگو دیدم که با لبخند بهم نگاه میکرد
اومد بغلم و کنارم ایستاد و گفت:
حالت خوبه؟

اشکامو تند تند پاک کردمو جواب دادم:
آره ،خوبم...شاید

ته:من‌ میدونم ‌چی شده نامجون هیونگ بهم گفت..

همراه با گریم خنده ی ریزی کردم:
اون باز دوباره اومد تو کله ی من فضولی کنه؟

ته هم خندید و نشست:
درکت میکنم اونا خیلی بهت بدی کردن

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۵)

نه قهرمان پارت ۶ میا : اونا بلاهایی سرم آورده بودند که حتی ب...

نه قهرمان پارت ۷ جین با دیدن فرد پشت در حسابی تعجب می‌کنه که...

که خانم هم به میا نگاه کرد و با خوشحال گفت: ( بچه ها خانم ما...

همه در حال غذا خوردن بودیم که یهو شوگا گفت: میخواهید بدونید ...

نام فیک: عشق مخفیPart: 40ویو ات*خیلی صدای تیر اندازی زیاد بو...

درخواستی🖤🩸🩸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط