با عصبانیت رفتم بالا و درو محکم کوبیدم و افتادم روی تختمبد ترین درد ...
𝖙𝖍𝖊 𝖆𝖗𝖒𝖘 𝖔𝖋 𝖋𝖆𝖙𝖊:⁵
با عصبانیت رفتم بالا و درو محکم کوبیدم و افتادم روی تختم...بد ترین درد اینکه که ادم بغض کنه اما گریش نیاد و بغضش از تنفر باشه نه؟ حال منم الان این بود نمیدونم کیه ولی هرکی باشه باید این ازدواج رو بهم بزنم...نه؟ آه نمیدونم...حد اقلش حتی اگه بخوام در آینده هم ازدواج کنم مطمئنا ازدواجی نیست که خودم بخوام.... خسته بودم....پس تصمیم گرفتم بخوابم چشمامو روی هم گذاشتم که دیگه چیزی متوجه نشدم....با صدای خدمتکارا بیدار شدم ساعتو دیدم که داشت ⁶:¹³ رو نشون میداد....وای مهمانا! داخل دنیای افکارم بودم که در با شدت باز شد
فلورا: آه نلا آه...بازم مثل همیشه سر به هوایی...مگه نمیدونی مهمانا دارن میرسن؟ پاشو،پاشو زود باش برو حمام و لباس قشنگی بپوش نا سلامتی خواستگاریته هاا
نلا: خواستگاریه اجباری
فلورا: وای....دخترم...این ازدواج به نفع تو هست... مطمئن باش پشیمون نمیشی..
نلا: مامان...تو هیچ وقت نتونستی منو درک کنی...اینم میزنم به این حساب که ازدواج خودتم اجباری بود...
اینو گفتم و رفتم داخل حمام.... تقریباً نیم ساعت توی حمام بودم،اومدم بیرون و موهامو سشوار کردم و باز گذاشتمشون، خواستم برم توی کمد و لباس بردارم که دیدم روی تختم یه لباس هست و روی اون لباس یه نامه
″دختر کوچولوم... میدونی که تو و خواهرت برای من یه تیکه جواهر با ارزشین و خیلی خیلی برام عزیزین،ازم دلخور نشو این ازدواج نه دست منه و نه دست مادرت این ازدواج حکم سلطنتیه که باید اجرا بشه...متاسفم که نتونستم پدر خوبی برات باشم....
از طرف پدرت که حاضره برای تو و خواهرت جونشم بده″
با تک تک این کلمات بغض کردم و متوجه ریختن اشکام نشدم...بابا، مامان اون من بودم که براتون دختر خوبی نیستم...
(لباس نلا)
با عصبانیت رفتم بالا و درو محکم کوبیدم و افتادم روی تختم...بد ترین درد اینکه که ادم بغض کنه اما گریش نیاد و بغضش از تنفر باشه نه؟ حال منم الان این بود نمیدونم کیه ولی هرکی باشه باید این ازدواج رو بهم بزنم...نه؟ آه نمیدونم...حد اقلش حتی اگه بخوام در آینده هم ازدواج کنم مطمئنا ازدواجی نیست که خودم بخوام.... خسته بودم....پس تصمیم گرفتم بخوابم چشمامو روی هم گذاشتم که دیگه چیزی متوجه نشدم....با صدای خدمتکارا بیدار شدم ساعتو دیدم که داشت ⁶:¹³ رو نشون میداد....وای مهمانا! داخل دنیای افکارم بودم که در با شدت باز شد
فلورا: آه نلا آه...بازم مثل همیشه سر به هوایی...مگه نمیدونی مهمانا دارن میرسن؟ پاشو،پاشو زود باش برو حمام و لباس قشنگی بپوش نا سلامتی خواستگاریته هاا
نلا: خواستگاریه اجباری
فلورا: وای....دخترم...این ازدواج به نفع تو هست... مطمئن باش پشیمون نمیشی..
نلا: مامان...تو هیچ وقت نتونستی منو درک کنی...اینم میزنم به این حساب که ازدواج خودتم اجباری بود...
اینو گفتم و رفتم داخل حمام.... تقریباً نیم ساعت توی حمام بودم،اومدم بیرون و موهامو سشوار کردم و باز گذاشتمشون، خواستم برم توی کمد و لباس بردارم که دیدم روی تختم یه لباس هست و روی اون لباس یه نامه
″دختر کوچولوم... میدونی که تو و خواهرت برای من یه تیکه جواهر با ارزشین و خیلی خیلی برام عزیزین،ازم دلخور نشو این ازدواج نه دست منه و نه دست مادرت این ازدواج حکم سلطنتیه که باید اجرا بشه...متاسفم که نتونستم پدر خوبی برات باشم....
از طرف پدرت که حاضره برای تو و خواهرت جونشم بده″
با تک تک این کلمات بغض کردم و متوجه ریختن اشکام نشدم...بابا، مامان اون من بودم که براتون دختر خوبی نیستم...
(لباس نلا)
- ۴.۳k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط