فرار میکنم از سکوت بی منطق شهر دیگر نمی ایستم مرد ماند
فرار میکنم از سکوتِ بی منطق شهر دیگر نمی ایستم مرد ماندن نیستم
میروم مانند سهراب قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
اما بی تو دور نخواهم شد از این خاک غریب یک دل سیر نگاهش میکنم
وداعی تلخ ، در اوجِ بلندای نگاهم میپرد میدَرَد جامه ی خود را تا به پرواز درآید و آسوده شود باز ماتِ نگاهش میشوم چشم هایِ آشِنایَش، برایم
غریبی میکنند نگاهم میـبُـرَد...
گاه گونه ام خیس و همرنگ دریا میشود گاه خشک و مثلِ صحرا میشود
که در آن کودکی تشنه یِ مشتی آب است و من آن شمری که آب را به رویش بسته ام چه کنم سال هاست کاسه یِ چشمانم دیگر ، همرنگِ دریا شده است.
زل زده به آبیِ زلالِ دریا در کنار قایقم نشسته ام و میگویم برایش قصه یِ مردی که فراری بود از دستِ یک دنـیا درد مردی که گوشه ای تکه ای از کوهِ غم هایش را میریخت دور تا که بارِ شانه هایش ، سبک تر شَوَد
و به دنبالِ عشقی که هر روزِ خدا پیِ او میگشت زمین گیر نشود
زندگی داشت به کجا ها می رفت؟
حرف من و درد من و تکه ای چوب کجا؟
شاعر دیروزِ غزل ها کجا؟!
بغض، دیواره ی قلبم را فشار میداد و نبضم میگرفت بالا چاره ای نبود ، جز باریدنِ ابرِ گلو گر چه هرشب بغضم با التماس میگفت:
«مرا یکبار نشکن مردِ دریا یکبار»
اما من ...
میشکستم ،میگریستم تا صبح تا که بیرون رود این درد روزی از من...
میگذارم انبوهی از آرزوهایم را در آن قایقِ بی پارویِ خواب بیدارش میکنم، آرام و لطیف میسپارمش به دستِ بادِ پاییزیِ سرد
و در ساحلِ امنی که خودم ساخته ام مـثلِ همیشه جای می ماندم و غمگین میشدمکه چرا او ماند ، حرفم را شنید اما رفــت....
دور شد و او هم مرا با خاطراتــم فراموشـم کرد.....
میروم مانند سهراب قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
اما بی تو دور نخواهم شد از این خاک غریب یک دل سیر نگاهش میکنم
وداعی تلخ ، در اوجِ بلندای نگاهم میپرد میدَرَد جامه ی خود را تا به پرواز درآید و آسوده شود باز ماتِ نگاهش میشوم چشم هایِ آشِنایَش، برایم
غریبی میکنند نگاهم میـبُـرَد...
گاه گونه ام خیس و همرنگ دریا میشود گاه خشک و مثلِ صحرا میشود
که در آن کودکی تشنه یِ مشتی آب است و من آن شمری که آب را به رویش بسته ام چه کنم سال هاست کاسه یِ چشمانم دیگر ، همرنگِ دریا شده است.
زل زده به آبیِ زلالِ دریا در کنار قایقم نشسته ام و میگویم برایش قصه یِ مردی که فراری بود از دستِ یک دنـیا درد مردی که گوشه ای تکه ای از کوهِ غم هایش را میریخت دور تا که بارِ شانه هایش ، سبک تر شَوَد
و به دنبالِ عشقی که هر روزِ خدا پیِ او میگشت زمین گیر نشود
زندگی داشت به کجا ها می رفت؟
حرف من و درد من و تکه ای چوب کجا؟
شاعر دیروزِ غزل ها کجا؟!
بغض، دیواره ی قلبم را فشار میداد و نبضم میگرفت بالا چاره ای نبود ، جز باریدنِ ابرِ گلو گر چه هرشب بغضم با التماس میگفت:
«مرا یکبار نشکن مردِ دریا یکبار»
اما من ...
میشکستم ،میگریستم تا صبح تا که بیرون رود این درد روزی از من...
میگذارم انبوهی از آرزوهایم را در آن قایقِ بی پارویِ خواب بیدارش میکنم، آرام و لطیف میسپارمش به دستِ بادِ پاییزیِ سرد
و در ساحلِ امنی که خودم ساخته ام مـثلِ همیشه جای می ماندم و غمگین میشدمکه چرا او ماند ، حرفم را شنید اما رفــت....
دور شد و او هم مرا با خاطراتــم فراموشـم کرد.....
- ۸۰.۴k
- ۲۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط