part50
part50
متین-کل ماجرا روو براش تعریف کردم
نمی دونستم باور میکنه یانه
همین طور زل زده بود تو چشام
نمی تونستم ازتوچشاش حسشو بفهمم
این نیکایی که من میدیدم اون نیکای قبل نبود
اون نیکایی نبود که چشاش همچیو زود لو میداد
-واقعا نمی دونم چطوری باید جبرانش کنم
می دونم حق داری که
عصبانی بشی یاهرچیس دلت یمخواد بگی
حق داری پسم ..
نیکا-نازلی الان کجاس
متین-پیش مامانمه
نیکا-منو ببر پیشش میخوام ببینمش
متین-برای چی
نیکا-گفتم منو ببر پیشش اگه نه من برم
متین-نه نه بریم
نیکا-سوار ماشین متینشدیم
متین حرکت کرد سمت خونه ی مامانش
دلم میخواس نازلی و ببینم
دلم براش می سوخت نباید اینجوری میشد
مهگل باید زنده میموند
بی مادری واقعا سخته
من دوست نداشتم نازلی طعم بی مادریو بچشه
ولی درهمین حال نمیتونستم متینو ببخشم
حالم ازش بهم میخورد
نمیتونستم مثل قبل دوسش داشته باشم
نمیتونستم عاشقش باشم
درعین حال بازم ته دلم یه حس هایی بهش داشتم
نمی دونم یه حس بین نفرت و عشق و علاقه بود
تو همین فکرا بودم که باصدای متین به خودم اومدم
متین-نیکا نیکا کجایی رسیدیم
نیکا-ها چی هیجا
متین-اوکی میای بالا یا من نازلی رو بیارم
نیکا-اگه میشه نازلی رو بیار بریم خونه ی خودتنمیخوام
اینجوری با مامانت رو به رو شم
متین-باش هرچی شما بگی
متین-رفتم زنگ زدم
مستخدم باز کرد
سوگی(مستخدم)-سلام اقا
متین-سلام،مامانم کجاس
سوگی-تو اتاق دارن با نازلی بازی میکنن
متین-رفتم سمت اتاق
مامانم درحال قربون صدقه رفتن نازلی بود
از همون چهار چوب در زل زده بودم بهشون چقد قشنگ
با نوه اش بازی میکرد
سهیلا جون
می بینم خوب با نوه ات حال میکنیا
سهیلا-عه اومدی پسرم
متین-سلام
سهیلا-سلام عزیز دلم اخه نگاش کن چقد این بچه بامزس
متین-بله دیگه معلومه چون من باباشم
سهیلا-خودشیفته
متین-مامان من نازلی و میبرم دیگه کارم تموم شد
سهیلا-نیکا چی گف
متین-هیچ فعلا گفت میخواد نازلی ببین
چه ربطی داره نمی دونم
سهیلا-حتما دلش خواسه حالا تو ببرش بهش
سلامم برسون
متین-بله چشم
سهیلا-بیا اینم وسایلت
متین-مرسی خدافظ مامی
سهیلا- به سلامت خدافظ
متین-خدافظ سوگی خانم
سوگی-خدافط
متین-نازلی تو بغلم بود از حیاط رد شدم درو باز کردم نیکا سرش تو گوشیش بود
رفتم با دستم به شیشه زدم که ازجاش پرید
نمیدونم چیشد نازلی یهو شرو به گریه کردن کرد
هرچقدر کردم اروم نشد
نیکا-درو بازکردم نازلی و ازش گرفتم
بده من ببینم اینو
به به چه دختر خوشگلی چرا داری گریه میکنی کوچولوع
تو بغلم گرفتمش سوار ماشین شدم نازلی هم اروم شد تو بغلم
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
متین-کل ماجرا روو براش تعریف کردم
نمی دونستم باور میکنه یانه
همین طور زل زده بود تو چشام
نمی تونستم ازتوچشاش حسشو بفهمم
این نیکایی که من میدیدم اون نیکای قبل نبود
اون نیکایی نبود که چشاش همچیو زود لو میداد
-واقعا نمی دونم چطوری باید جبرانش کنم
می دونم حق داری که
عصبانی بشی یاهرچیس دلت یمخواد بگی
حق داری پسم ..
نیکا-نازلی الان کجاس
متین-پیش مامانمه
نیکا-منو ببر پیشش میخوام ببینمش
متین-برای چی
نیکا-گفتم منو ببر پیشش اگه نه من برم
متین-نه نه بریم
نیکا-سوار ماشین متینشدیم
متین حرکت کرد سمت خونه ی مامانش
دلم میخواس نازلی و ببینم
دلم براش می سوخت نباید اینجوری میشد
مهگل باید زنده میموند
بی مادری واقعا سخته
من دوست نداشتم نازلی طعم بی مادریو بچشه
ولی درهمین حال نمیتونستم متینو ببخشم
حالم ازش بهم میخورد
نمیتونستم مثل قبل دوسش داشته باشم
نمیتونستم عاشقش باشم
درعین حال بازم ته دلم یه حس هایی بهش داشتم
نمی دونم یه حس بین نفرت و عشق و علاقه بود
تو همین فکرا بودم که باصدای متین به خودم اومدم
متین-نیکا نیکا کجایی رسیدیم
نیکا-ها چی هیجا
متین-اوکی میای بالا یا من نازلی رو بیارم
نیکا-اگه میشه نازلی رو بیار بریم خونه ی خودتنمیخوام
اینجوری با مامانت رو به رو شم
متین-باش هرچی شما بگی
متین-رفتم زنگ زدم
مستخدم باز کرد
سوگی(مستخدم)-سلام اقا
متین-سلام،مامانم کجاس
سوگی-تو اتاق دارن با نازلی بازی میکنن
متین-رفتم سمت اتاق
مامانم درحال قربون صدقه رفتن نازلی بود
از همون چهار چوب در زل زده بودم بهشون چقد قشنگ
با نوه اش بازی میکرد
سهیلا جون
می بینم خوب با نوه ات حال میکنیا
سهیلا-عه اومدی پسرم
متین-سلام
سهیلا-سلام عزیز دلم اخه نگاش کن چقد این بچه بامزس
متین-بله دیگه معلومه چون من باباشم
سهیلا-خودشیفته
متین-مامان من نازلی و میبرم دیگه کارم تموم شد
سهیلا-نیکا چی گف
متین-هیچ فعلا گفت میخواد نازلی ببین
چه ربطی داره نمی دونم
سهیلا-حتما دلش خواسه حالا تو ببرش بهش
سلامم برسون
متین-بله چشم
سهیلا-بیا اینم وسایلت
متین-مرسی خدافظ مامی
سهیلا- به سلامت خدافظ
متین-خدافظ سوگی خانم
سوگی-خدافط
متین-نازلی تو بغلم بود از حیاط رد شدم درو باز کردم نیکا سرش تو گوشیش بود
رفتم با دستم به شیشه زدم که ازجاش پرید
نمیدونم چیشد نازلی یهو شرو به گریه کردن کرد
هرچقدر کردم اروم نشد
نیکا-درو بازکردم نازلی و ازش گرفتم
بده من ببینم اینو
به به چه دختر خوشگلی چرا داری گریه میکنی کوچولوع
تو بغلم گرفتمش سوار ماشین شدم نازلی هم اروم شد تو بغلم
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۵.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.