دلهره
# دلهره
part 5
با وحشت از جام بلند شدم نفسم بریده بریده بالا میومد
یعنی باز خواب بود
انگاری تو مطب مدرسه بودم خانم کیم که یکی از دکتر های با تجربه ی مدرسه مون بود اومد طرفم و حالمو ازم پرسید از هوش رفتنم خیلی عجیب بود
بهم گفت که باید بیشتر مراقب خودم باشم اصلا حالم خوب نبود یه ترس بدی تو وجودم شکل گرفته بود ولی انگاری قرار نیست این اتفاق تموم شه
از اونجا بیرون اومدم هرچی دنبال جینا میگشتم پیداش نمیکردم میترسیدم نکنه اون با این موضوع ارتباطی داره یعنی اگه با اون در میون بزارم میتونه کمکم کنه .
چرا خوابم اونجوری بود نکنه همش زیر سره....
نه نه امکان نداره یه نفس عمیق کشیدم راهم رو قطع کردم و برگشتم .
از مدرسه خارج شدم دیدم که مامانم تو ماشین نشسته اون اونجا چیکار میکنه نکنه خانم کیم چیزی به مامانم گفته وارد ماشین شدم و بهش سلام کردم
مامان نوئل : دختر تو این چند روز چت شده نه درست با ما حرف میزنی نه چیزی راجب حالت میگی حتی درست حسابی حرفم نمیزنی اینم از امروز چیزی هست که نمیخوای بهم بگی
نوئل : مطمعنم اگه بهت بگمم باور نمی کنی پس گفتنش فایده ای نداره فقط خودمو خسته میکنم
مامان نوئل : افف
چند بار بهت بگم اونا فقط توهم هاته امروز برات نوبت روان پزشک گرفتم نمیدونم چت شده
ماشینو روشن میکنه و به طرف خونه میره یعنی اینقدر حرفام براشون بی معنیه که میخوان ببرنم پیش روان پزشک توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
پایان فلش بگ
خلاصه اون هیچ وقت منو رها نکرد هیچ وقت اون کابوسا منو رها نمیکردن
هر دفعه بعد از یه هفته یه کابوس بدتر از دفعه ی قبلی میدیدم دیگه برام یه چیز عادی شده بود .
اما بدتر از همه این بود که جینا بعد از اون خواب دیگه بهم نگاه ننداخت نمیدونم چیشد اما دیگه هیج وقت مثل قبل باهم نبودیم با اینکه الا شاید شیش سال از اون روز میگذره اما هنوز حرفاش تو گوشم پلی میشه
نمیدونستم این همه وقت با کسی که به دیوونه ی تمام معنا بوده دوستی میکردم اونم منو مثل بقیه دیوونه میدید گناه من چی بود فکر میکردن منم دوست داشتم اونا رو ببینم اونجوری با ترس زندگی کنم .
حتی مامانمم منو باور نمیکرد چه انتظاری از بقیه دارم .
دلم فقط یه مرگ میخواست مرگی که منو از همه اینجا نجات بده چون دیگه راهی برای نجات ازشون نبود .
part 5
با وحشت از جام بلند شدم نفسم بریده بریده بالا میومد
یعنی باز خواب بود
انگاری تو مطب مدرسه بودم خانم کیم که یکی از دکتر های با تجربه ی مدرسه مون بود اومد طرفم و حالمو ازم پرسید از هوش رفتنم خیلی عجیب بود
بهم گفت که باید بیشتر مراقب خودم باشم اصلا حالم خوب نبود یه ترس بدی تو وجودم شکل گرفته بود ولی انگاری قرار نیست این اتفاق تموم شه
از اونجا بیرون اومدم هرچی دنبال جینا میگشتم پیداش نمیکردم میترسیدم نکنه اون با این موضوع ارتباطی داره یعنی اگه با اون در میون بزارم میتونه کمکم کنه .
چرا خوابم اونجوری بود نکنه همش زیر سره....
نه نه امکان نداره یه نفس عمیق کشیدم راهم رو قطع کردم و برگشتم .
از مدرسه خارج شدم دیدم که مامانم تو ماشین نشسته اون اونجا چیکار میکنه نکنه خانم کیم چیزی به مامانم گفته وارد ماشین شدم و بهش سلام کردم
مامان نوئل : دختر تو این چند روز چت شده نه درست با ما حرف میزنی نه چیزی راجب حالت میگی حتی درست حسابی حرفم نمیزنی اینم از امروز چیزی هست که نمیخوای بهم بگی
نوئل : مطمعنم اگه بهت بگمم باور نمی کنی پس گفتنش فایده ای نداره فقط خودمو خسته میکنم
مامان نوئل : افف
چند بار بهت بگم اونا فقط توهم هاته امروز برات نوبت روان پزشک گرفتم نمیدونم چت شده
ماشینو روشن میکنه و به طرف خونه میره یعنی اینقدر حرفام براشون بی معنیه که میخوان ببرنم پیش روان پزشک توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
پایان فلش بگ
خلاصه اون هیچ وقت منو رها نکرد هیچ وقت اون کابوسا منو رها نمیکردن
هر دفعه بعد از یه هفته یه کابوس بدتر از دفعه ی قبلی میدیدم دیگه برام یه چیز عادی شده بود .
اما بدتر از همه این بود که جینا بعد از اون خواب دیگه بهم نگاه ننداخت نمیدونم چیشد اما دیگه هیج وقت مثل قبل باهم نبودیم با اینکه الا شاید شیش سال از اون روز میگذره اما هنوز حرفاش تو گوشم پلی میشه
نمیدونستم این همه وقت با کسی که به دیوونه ی تمام معنا بوده دوستی میکردم اونم منو مثل بقیه دیوونه میدید گناه من چی بود فکر میکردن منم دوست داشتم اونا رو ببینم اونجوری با ترس زندگی کنم .
حتی مامانمم منو باور نمیکرد چه انتظاری از بقیه دارم .
دلم فقط یه مرگ میخواست مرگی که منو از همه اینجا نجات بده چون دیگه راهی برای نجات ازشون نبود .
۸.۲k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.