روز بعدصبح

_روز بعد...صبح_
سوهی:ببین نزدیک خونتم...آماده ای؟
جونگکوک:اره
سوهی:پس بیا بیرون
جونگکوک:باشه
سوهی:رسیدم خونه جونگکوک که دیدم منتظر ایستاده....چقدر لباس رسمی بهش میاد....چه جذاب شده
اومد و سوار شد

جونگکوک:بریم؟
سوهی:لباس رسمی خیلی بهت میاد جذاب شدی...
جونگکوک:توهم همینطور...
سوهی:حرکت کردم یه سمت پادگان حدود ۴۰ دقیقه بعد رسیدیم....تهیونگ و اون دوتا هم بودن
وارد پادگان شدیم...بعد از انجام مراسم و خوش امدگویی رفتیم رو سکو و رئیس جمهور من رو به عنوان فرمانده فرجا کشور اعلام کرد و جونگکوک رو دستیارم و بعد هرکدوممون سخنرانی کردیم و در آخر رئیس جمهور سخن های پایانی بعلاوه تشکر رو کرد...خبرنگار ها هم همه چیز رو ضبط کردند....بعد از صحبت کردن و غیره کارا تموم شد و رفتیم
طبق برنامه من و جونگکوک سوار ماشین شدیم و رفتیم پاساژ

جونگکوک:احساس افتخار میکنم
سوهی:منم همینطور
جونگکوک:هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم قراره اینقدر موفق باشم
سوهی:تو اراده کردی و تصمیمت رو جدی گرفتی...شب و روز کار کردی و تمرین کردی و سختی کشیدی و به اینجا رسیدی تو خودت رو ثابت کردی تونستی با تیز بودن و باهوش بودنت به جایی که بهش تعلق داری و لیاقتته برسی...درواقع تونستی با تلاش کردن به آرزوت برسی...بهت افتخار میکنم

جونگکوک:اره همینطوره....ممنونم که کنارم موندی و تشویقم کردی شاید اگه راهنمایی هات و تحسین کردنات و صد در صد سخت گرفتنات نبودن به اینجا نمیرسیدم

سوهی:هرکار کردیم که به اینجا برسیم پس کفتو بده
زدیم قدش و من گفتم:بنظرت به اینجا رسیدن بعد سختی زیاد نیاز به جشن گرفتن نداره؟
جونگکوک:چرا خیلی عالی میشه
سوهی:پس اول بریم خرید
جونگکوک:بریم
سوهی:اما اینبار خودت باید خریداتو حساب کنی کار ندارماااااا
جونگکوک:باشه😂😂اگه میخوای خریدا تورو هم حساب میکنم
سوهی:نه نمیخوام خودم کارت دارم
جونگکوک:همیشه عاشق کارتت بودم بلاخره یدونه مثل تو بدست آوردم
سوهی:افرین افرین پسر خوب همیشه منو الگوی خودت قرار بده من الگوی خوبی ام

جونگکوک:عجب اعتماد بنفسی
سوهی:بازهم ازم یادبگیر همچین اعتماد بنفسی بدست بیار
جونگکوک:واییییییی دارم میترکممم وایییی شکمممم....عاشق این اخلاقتم
سوهی:منم عاشق خنده هاتم
جونگکوک:اووو...بعد بهم میگه جملات رمانتیک بلد نیستم
سوهی:بهت گفتم دارم یاد میگیرم
جونگکوک:واوووو فک نمیکردم بری تو گوگل سرچ کنی
سوهی:تو گوگل که سرچ نکردم اما....با خودم تمرین کردم سعی کردم خودم بسازم
جونگکوک:میگم چرا اینقدر احساسیم میکنن و روم تاثیر زیادی دارن...نگو از خودت و از ته دلت میگی
سوهی:خب دیگههه....منم ی چیزایی بلدم
جونگکوک:افرین دختر خوب
سوهی:هردومون زدیم زیر خنده و تا وقتی به پاساژ برسیم فقط حرف میزدیم و میخندیدیم
دیدگاه ها (۱۳)

#رمان #اسمان_شب #BTS #part:۷۸سوهی:رسیدیم پاساژ پیاده شدیم و ...

ادامه پارت قبل

#رمان #اسمان_شب #BTS #part:۷۷سوهی:ولی عجیبه پادشاه ریکشن ها ...

لونا و میا:یعنی چییییییییییییییییییییییییییییزیییییییهخببخخب...

و تهیونگ سوار ماشین میشه و اب و مسکن رو بهت میده تهیونگ: بیا...

مست خون ( پارت ۲۵ ) {پارت آخر}

P¹²دستشو بالا‌ای سرم قفل کرد صورتش رو هی بهم نزدیک تر میکرد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط