رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۸
سوهی:رسیدیم پاساژ پیاده شدیم و واردش شدیم
جونگکوک:عاشق اینجام
سوهی:منم
جونگکوک:بیشتر از من؟
سوهی:بیا بریم لوس نشو
جونگکوک:نه خو باید بگی
سوهی:بریم بابا
از بازوش گرفتم و کشیدم و درحالیکه میخندید گفت:تو کلا اون روحیه خشنت رو ول نمیکنی
سوهی:نمیتونم چیکار کنم...اخلاقمه
جونگکوک:عاشقشم
سوهی:اوهووووو به این روال پیش بریم کلا عاشق همه ی منی
جونگکوک:خب همینطوره
سوهی:بیا بریم خرید...
جونگکوک:آخ آخ چطور فرار میکنه از موضوع...نچ نچ نچ
سوهی:بهش خندیدم و وارد یک مغازه شدیم...اکسسوری های قشنگی داشت....من و جونگکوک هردومون به وسایل نگاه میکردیم که جونگکوک با دوتا دستبند اومد پیشم
جونگکوک:سوهی....اینا رو میخرم قشنگن؟
سوهی:خیلی قشنگن ولی دوتا میخوای بندازی دستت؟
جونگکوک:وای نه بابا....اینا دستبند های ست هستند یدونش برا تو یدونه برا من...بعد اینها رو که نزدیک هم کنیم از اونجایی که آهنربایی هستند بهم وصل میشن و قلب کامل میشه
سوهی:چقدررر جالب
جونگکوک:اره همینطوره...تو تازه کشفشون کردی
سوهی:نه دیگه اینقدر هم بی اطلاع نیستم میدونم فقط نیاز به کمی توضیح داشتم همین
جونگکوک:اوکی...من میرم حساب کنم
سوهی:باشه
جونگکوک: ام نه صبر کن بیا اینجا
سوهی:ی گیر برداشت و اومد نزدیکم و روی موهام گذاشت...
جونگکوک:بهت میاد
سوهی:ام ام...خب باشه...نه یعنی من گیر نمیزنم
جونگکوک:نه بهت میاد پس میزنی
سوهی:باشه چون تو گفتی باشه چون اصرار کردی باشه...
جونگکوک:وای از دست تو
سوهی:جونگکوک رفت حساب کرد و زدیم بیرون.....داشتیم تو راه روی پاساژ راه میرفتیم که از این اتاق های عکاسی بود(به دلیل ندونستن اسم واقعی ی چیزی از خودم در اوردم...همون اتاق ها هست میرن داخلش ژست میگیرن عکس میگیرن بعد خود به خود چاپ میشه...منظورم همونه امیدوارم فهمیده باشید)
سوهی:همیشه دوست داشتم با یکی امتحانش کنم
جونگکوک:اون اتاقک ها رو؟
سوهی:اره
جونگکوک:بیا بریم امتحان کنیم
سوهی:واقعا
جونگکوک:اره...چرا نه؟
سوهی:پس بریم
رفتیم داخلش نشستیم رو نیمکت...یهو عکس گرفت و من با تعجب نگاه میکردم
جونگکوک:زود باش با دستت قلبمو کامل کن که عکس قشنگ بشه
سوهی:جونگکوک که دستشو آورد بودبالا سرم حالت نیم قلب من دستمو بردم و قلب کامل شد و عکس گرفت
بعدش سرمو چرخوندم و به جونگکوک نگاه کردم اونم بهم نگاه کرد که درهمون لحظه عکس گرفته شد
سوهی:چقدر زود عکس میگیره
جونگکوک:اوهوم....بیا بریم عکسا رو ببریم اخه بیشتر از ۳تا نمیگیره
سوهی:اوکی
ازش اومدیم بیرون که عکسا هم از اونجا به حالت رسید چاپ شدن
جونگکوک رفت برشون داشت و اومد پیشم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۸
سوهی:رسیدیم پاساژ پیاده شدیم و واردش شدیم
جونگکوک:عاشق اینجام
سوهی:منم
جونگکوک:بیشتر از من؟
سوهی:بیا بریم لوس نشو
جونگکوک:نه خو باید بگی
سوهی:بریم بابا
از بازوش گرفتم و کشیدم و درحالیکه میخندید گفت:تو کلا اون روحیه خشنت رو ول نمیکنی
سوهی:نمیتونم چیکار کنم...اخلاقمه
جونگکوک:عاشقشم
سوهی:اوهووووو به این روال پیش بریم کلا عاشق همه ی منی
جونگکوک:خب همینطوره
سوهی:بیا بریم خرید...
جونگکوک:آخ آخ چطور فرار میکنه از موضوع...نچ نچ نچ
سوهی:بهش خندیدم و وارد یک مغازه شدیم...اکسسوری های قشنگی داشت....من و جونگکوک هردومون به وسایل نگاه میکردیم که جونگکوک با دوتا دستبند اومد پیشم
جونگکوک:سوهی....اینا رو میخرم قشنگن؟
سوهی:خیلی قشنگن ولی دوتا میخوای بندازی دستت؟
جونگکوک:وای نه بابا....اینا دستبند های ست هستند یدونش برا تو یدونه برا من...بعد اینها رو که نزدیک هم کنیم از اونجایی که آهنربایی هستند بهم وصل میشن و قلب کامل میشه
سوهی:چقدررر جالب
جونگکوک:اره همینطوره...تو تازه کشفشون کردی
سوهی:نه دیگه اینقدر هم بی اطلاع نیستم میدونم فقط نیاز به کمی توضیح داشتم همین
جونگکوک:اوکی...من میرم حساب کنم
سوهی:باشه
جونگکوک: ام نه صبر کن بیا اینجا
سوهی:ی گیر برداشت و اومد نزدیکم و روی موهام گذاشت...
جونگکوک:بهت میاد
سوهی:ام ام...خب باشه...نه یعنی من گیر نمیزنم
جونگکوک:نه بهت میاد پس میزنی
سوهی:باشه چون تو گفتی باشه چون اصرار کردی باشه...
جونگکوک:وای از دست تو
سوهی:جونگکوک رفت حساب کرد و زدیم بیرون.....داشتیم تو راه روی پاساژ راه میرفتیم که از این اتاق های عکاسی بود(به دلیل ندونستن اسم واقعی ی چیزی از خودم در اوردم...همون اتاق ها هست میرن داخلش ژست میگیرن عکس میگیرن بعد خود به خود چاپ میشه...منظورم همونه امیدوارم فهمیده باشید)
سوهی:همیشه دوست داشتم با یکی امتحانش کنم
جونگکوک:اون اتاقک ها رو؟
سوهی:اره
جونگکوک:بیا بریم امتحان کنیم
سوهی:واقعا
جونگکوک:اره...چرا نه؟
سوهی:پس بریم
رفتیم داخلش نشستیم رو نیمکت...یهو عکس گرفت و من با تعجب نگاه میکردم
جونگکوک:زود باش با دستت قلبمو کامل کن که عکس قشنگ بشه
سوهی:جونگکوک که دستشو آورد بودبالا سرم حالت نیم قلب من دستمو بردم و قلب کامل شد و عکس گرفت
بعدش سرمو چرخوندم و به جونگکوک نگاه کردم اونم بهم نگاه کرد که درهمون لحظه عکس گرفته شد
سوهی:چقدر زود عکس میگیره
جونگکوک:اوهوم....بیا بریم عکسا رو ببریم اخه بیشتر از ۳تا نمیگیره
سوهی:اوکی
ازش اومدیم بیرون که عکسا هم از اونجا به حالت رسید چاپ شدن
جونگکوک رفت برشون داشت و اومد پیشم
۴.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.