مدت ها پیش وقتی رسیدم به این دنیا شب بود و همه جا ساکت

مدت ها پیش وقتی رسیدم به این دنیا شب بود و همه جا ساکت ... خداروشکر اولین چیزی که تجربه کردم آغوش گرم مامانم بود، چند ساعت بعدش صبح شد، بعد سریع شب و باز صبح، امروز هشت هزارو هفتصدو شصتمین باره که صبح شده ...

#بیست_و_چهار_سال تمام رفت بدون اینکه احساس کنم و حتی درست فهمیده باشم که زندگی همین هست، تا نگاه می کنی وقت رفتن رسیده ...

میگن همه یِ ما از یه سنی به بعد دیگه بزرگ نشدیم .. همه ی ما تو یه سنی درجـا میزنیم .. همه ی ما از یه سنی به بعد فقط پیر شدیم از یه سنی به بعد فقط خاطره مرور کردیم .. همه یِ ما تو یه سنی مات شدیم، یخ بستیم .. دیگه چشممون نه گذشته رو دید نه آینده .. همه ی ما بعد از یه سن و سالی دیگه "زندگی" نکردیم ...
و من حس میکنم خودمُ جامیذارم تو #بیست_و_چهار_سالگیم...



#مـــن#فرزند_شهریورم
دیدگاه ها (۳)

شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد، آخر...

جیره شهـــریــورم دارد به اتمام میرسد ... #مـــن#فرزند_شهر...

فصل را نگه دار .. تقویمت را ورق نزن . من انگور شهــــریـورم ...

از خانه بیرون میرومو تنهاییم بزرگتر میشوددر جست و جوی کسی نی...

پارت ۲۳ فیک دور اما آشنا

ویو ا،ت صبح از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم کارای لازم ...

پارت : ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط