هرچقد صداش میزد بیدار نمیشد...بلند شد و سریع قرص با لیوان
هرچقد صداش میزد بیدار نمیشد...بلند شد و سریع قرص با لیوان آب آورد و به خورد کوک داد...ولی هیچی درست نشده بود...
(ساعت ۲ شب)
تو قسمت مراقبت های ویژه بود...بغل تخت نشسته بود و به صورت کوک زل زده بود...
دستش رو تو دستای نسبتا گرم کوک گذاشت..
+جونگ کوکِ من...بیدار میشی درسته؟!
گفت و بغض تو گلوش بیشتر شد...فردا عروسیش بود و الان...جونگ کوک رو تخت بیمارستانه...
اینا همش تقصیر اون عو.ضیاس(مادر پدر کوک)
گفت و دستاش رو مشت کرد...
(چند مین بعد)
+جونگ کوک...جونگ کوک با توام جونگ کوک...یاا...دکترر...
صدای دستگاه داشت یک دست میشد و میرفت بالا
دکتر و پرستارا اومدن و تهیونگ رو کشوندم اونور اتاق..
داشتن به کوک با دستگاه شوک وارد میکردن...
«لطفا..لطفاً تنهام نزار...لطفا»
زیر لب هی میگفت...صدای اون دستگاه لعنتی تو مغزش اکو میشد...داشت دیوونه میشد دیگه...
که صدای دستگاه به حالت عادی برگشت...نفسشو سنگین و با بغض داد بیرون...
به دیوار تکیه داد...دست و پاش شل شده بود...
دکتر و پرستارا رفتن بیرون و در رو بستن..
تهیونگ رفت بالا سر کوک...پریدگی رنگ پوست کوک رو میتونست به راحتی تشخیص بده..
+ای کاش همه این اتفاقای بد خواب بود...کاش...
اشکاش ریختن پایین...
(ساعت ۴ صبح)
تو اون فاصله به همه پیام زده بود که تاریخ عروسی دیرتر میوفته...با فرستادن هر پیام بغضش بیشتر میشد...
گوشی رو خاموش کرد و انداخت رو میز...صدای نوتیف پیام از گوشی کوک اومد
«نه...این حرف آخر ماست جونگ کوک»
عصبی شده بود...شروع کرد به نوشتن..
+به این لوکیشنی که میفرستم بیاید...جونگ کوک حالش خوب نیست...
پیام رو همراه لوکیشن ارسال کرد...
(نیم ساعت بعد)
صدای باز شدن در رو شنید ولی همونطور نشسته بود رو صندلی و بلند نمیشد...
(ساعت ۲ شب)
تو قسمت مراقبت های ویژه بود...بغل تخت نشسته بود و به صورت کوک زل زده بود...
دستش رو تو دستای نسبتا گرم کوک گذاشت..
+جونگ کوکِ من...بیدار میشی درسته؟!
گفت و بغض تو گلوش بیشتر شد...فردا عروسیش بود و الان...جونگ کوک رو تخت بیمارستانه...
اینا همش تقصیر اون عو.ضیاس(مادر پدر کوک)
گفت و دستاش رو مشت کرد...
(چند مین بعد)
+جونگ کوک...جونگ کوک با توام جونگ کوک...یاا...دکترر...
صدای دستگاه داشت یک دست میشد و میرفت بالا
دکتر و پرستارا اومدن و تهیونگ رو کشوندم اونور اتاق..
داشتن به کوک با دستگاه شوک وارد میکردن...
«لطفا..لطفاً تنهام نزار...لطفا»
زیر لب هی میگفت...صدای اون دستگاه لعنتی تو مغزش اکو میشد...داشت دیوونه میشد دیگه...
که صدای دستگاه به حالت عادی برگشت...نفسشو سنگین و با بغض داد بیرون...
به دیوار تکیه داد...دست و پاش شل شده بود...
دکتر و پرستارا رفتن بیرون و در رو بستن..
تهیونگ رفت بالا سر کوک...پریدگی رنگ پوست کوک رو میتونست به راحتی تشخیص بده..
+ای کاش همه این اتفاقای بد خواب بود...کاش...
اشکاش ریختن پایین...
(ساعت ۴ صبح)
تو اون فاصله به همه پیام زده بود که تاریخ عروسی دیرتر میوفته...با فرستادن هر پیام بغضش بیشتر میشد...
گوشی رو خاموش کرد و انداخت رو میز...صدای نوتیف پیام از گوشی کوک اومد
«نه...این حرف آخر ماست جونگ کوک»
عصبی شده بود...شروع کرد به نوشتن..
+به این لوکیشنی که میفرستم بیاید...جونگ کوک حالش خوب نیست...
پیام رو همراه لوکیشن ارسال کرد...
(نیم ساعت بعد)
صدای باز شدن در رو شنید ولی همونطور نشسته بود رو صندلی و بلند نمیشد...
۴۳۱
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.