آزمایش عشق
part13
««««گوشم به حرفای لارا بود ولی همزمان همون حرکت دست مسکنش که الان تبدیل شده بود به آمپول توی ذهنم تکرار میشد صدای اون سیلی
رد دستش .....»»»
آ.ت :« لارا ولش کن میگم دیگه تموم شد رفت این رابطه برای من خیلی وقته درد آور شده و دردش از این سیلی خیلی بیشتره ....
چون اون توی قلبم فرو رفته ...»»»
رفتم سمت اتاق و لباسامو در آوردم و مثل تمام این چند روز به سمت تخت رفتم و قاب عکسو گرفتم جلوم ...
نگاه لبخند. شوگا کردم ...
این فرد توی عکس انگار الان برام خیلی غریبه بود ...
فکر میکردم اون موقع ها تو رویا بودم و شوگا فقط یک پرنسس خیالی بوده و این شوگایی که امروز رد دستش رو روی صورتم مهر کرد شوگای حقیقیه!!
قرص سر درد که دیگه الان غذام شده بود رو خوردم و سعی کردم بخوابم ....»»
چشمامو که باز کردم دیدم لارا نگران مثل همیشه زل زده به من و اون قرمزی روی صورتم رو پماد میزنه ...
بلند شدم و نگاهش کردم که گفت :«
لارا :« من اگه چیزی میگم فقط نگرانتم لطفا ناراخت نباش ...
«««نگاه پر از رضایتی بهش کردمو و بغلش کردم و گفتم :«
آ.ت :« میدونم تو ببخش من این چند روز خال درست حسابی ندارم از دست یکی دیگه ناراحتم و خب مجبورم سر تو خالی کنم ...
«««لارا تک خنده ای کرد و گفت :«
لارا :« مگه من کیسه بوکستم که اعصبانیتت رو روی من خالی کنی !؟
«««برای اولین بار تو این چند روز خندیدم گفتم :«
آ.ت :« اگه اجازه بدید بله ...
فردا صبح :«
امروز قرار بود برم دادگاه و برای آخرین بار و اولین بار زن شوگا باشم ...
امروز هر چقدر اصرار کردم لارا خونه نموند و با من اومد ....
راه طولانی تا دادگاه بود
ولی چون با ماشین لارا رفتیم زودتر از همیشه رسیدیم ...
رفتیم سمت اتاقی که گفتن و انگار شوگا زودتر از من اومده بود
لارا:« آ.ت خودت رو نباز و جوری رفتار کن ک انگار برات مهم نیست ...
««ب حرف لارا فکر کردم و فهمیدم درست میگه بهترین راه همینه ...
شونه هامو صاف کردم و رفتم نشستم روی صندلی
««««گوشم به حرفای لارا بود ولی همزمان همون حرکت دست مسکنش که الان تبدیل شده بود به آمپول توی ذهنم تکرار میشد صدای اون سیلی
رد دستش .....»»»
آ.ت :« لارا ولش کن میگم دیگه تموم شد رفت این رابطه برای من خیلی وقته درد آور شده و دردش از این سیلی خیلی بیشتره ....
چون اون توی قلبم فرو رفته ...»»»
رفتم سمت اتاق و لباسامو در آوردم و مثل تمام این چند روز به سمت تخت رفتم و قاب عکسو گرفتم جلوم ...
نگاه لبخند. شوگا کردم ...
این فرد توی عکس انگار الان برام خیلی غریبه بود ...
فکر میکردم اون موقع ها تو رویا بودم و شوگا فقط یک پرنسس خیالی بوده و این شوگایی که امروز رد دستش رو روی صورتم مهر کرد شوگای حقیقیه!!
قرص سر درد که دیگه الان غذام شده بود رو خوردم و سعی کردم بخوابم ....»»
چشمامو که باز کردم دیدم لارا نگران مثل همیشه زل زده به من و اون قرمزی روی صورتم رو پماد میزنه ...
بلند شدم و نگاهش کردم که گفت :«
لارا :« من اگه چیزی میگم فقط نگرانتم لطفا ناراخت نباش ...
«««نگاه پر از رضایتی بهش کردمو و بغلش کردم و گفتم :«
آ.ت :« میدونم تو ببخش من این چند روز خال درست حسابی ندارم از دست یکی دیگه ناراحتم و خب مجبورم سر تو خالی کنم ...
«««لارا تک خنده ای کرد و گفت :«
لارا :« مگه من کیسه بوکستم که اعصبانیتت رو روی من خالی کنی !؟
«««برای اولین بار تو این چند روز خندیدم گفتم :«
آ.ت :« اگه اجازه بدید بله ...
فردا صبح :«
امروز قرار بود برم دادگاه و برای آخرین بار و اولین بار زن شوگا باشم ...
امروز هر چقدر اصرار کردم لارا خونه نموند و با من اومد ....
راه طولانی تا دادگاه بود
ولی چون با ماشین لارا رفتیم زودتر از همیشه رسیدیم ...
رفتیم سمت اتاقی که گفتن و انگار شوگا زودتر از من اومده بود
لارا:« آ.ت خودت رو نباز و جوری رفتار کن ک انگار برات مهم نیست ...
««ب حرف لارا فکر کردم و فهمیدم درست میگه بهترین راه همینه ...
شونه هامو صاف کردم و رفتم نشستم روی صندلی
- ۳.۶k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط