تکپارتی جیکی
تکپارتی جیکی
قطرات خون پی در پی روی زمین میچکیدند و زمین سفید سرامیکی خانه را به رنگ سرخ در میآوردند
دخترک تلاش میکرد با تکیه دادن به دیوار خودش را ایستاده نگه دارد و به سمت در خروجی حرکت کند . به سختی میتوانست نفس بکشد ، قدم برداشتن برای او سخت شده بود . هر قدم را که بیشتر به جلو برمیداشت، احساس درد توی قفسه سینه و شکمش بیشتر میشد . حالش خوب نبود . در خواب هایش هم نمیدید کسی که اینقدر عاشقانه او را میپرستد و دوستش دارد ، همان قاتلی باشد که ۴ سال است در پی بازداشت اوست .
او ناراحت و ناامید بود از خودش و افکارش چون اطرافیان بارها و بارها به او گوشزد کرده بودند که معشوقهاش فرد خوب و درستکاری نیست اما دخترک گوشش بدهکار نبود . عشق آنچنان چشمانش را کور کرده بود که نمیتوانست بدی های معشوقهاش را ببیند . همینطور که به سمت در خروجی قدم برمیداشت ، میتوانست صدای جرینگ جرینگ زنجیر هایی را که به زمین کشیده میشد را بشنود . برای یک لحظه ترس در تمام وجودش رخنه کرد . آروم سرش را ناتوان به عقب برگرداند و با دیدن دوست پسرش که با چاقوی خونی در حالی که در دست دیگرش زنجیر بلندی قرار داشت و با پوزخند ترسناک و صورت خونین به سمت او قدم برمیداشت ، شوکه روی زمین افتاد .
نمیتوانست بلند شود . همین الانش هم خون زیادی از دست داده بود . سعی میکرد بلند شود ولی بیفایده بود . تلاش های او برای فرار کردن فقط انرژی را بیشتر از او میگرفت .
پسرک کنار سرش زانو زد و با پوزخند چاقوی خونی را روی صورت او به حالت نوازش باری کشید و سرش را خم کرد و کنار گوشش گفت :
این بزرگترین اشتباه تو بود که به من اعتماد کردی خانم پلیس و این دقیقا چیزی بود که باعث مرگت شد ، اگر اونقدر احمق نبودی که به من اعتماد کنی ، شاید بیشتر زندگی میکردی و این پایان تلخ زندگیت نبود ، خداحافظ پریزاد .
قطرات خون پی در پی روی زمین میچکیدند و زمین سفید سرامیکی خانه را به رنگ سرخ در میآوردند
دخترک تلاش میکرد با تکیه دادن به دیوار خودش را ایستاده نگه دارد و به سمت در خروجی حرکت کند . به سختی میتوانست نفس بکشد ، قدم برداشتن برای او سخت شده بود . هر قدم را که بیشتر به جلو برمیداشت، احساس درد توی قفسه سینه و شکمش بیشتر میشد . حالش خوب نبود . در خواب هایش هم نمیدید کسی که اینقدر عاشقانه او را میپرستد و دوستش دارد ، همان قاتلی باشد که ۴ سال است در پی بازداشت اوست .
او ناراحت و ناامید بود از خودش و افکارش چون اطرافیان بارها و بارها به او گوشزد کرده بودند که معشوقهاش فرد خوب و درستکاری نیست اما دخترک گوشش بدهکار نبود . عشق آنچنان چشمانش را کور کرده بود که نمیتوانست بدی های معشوقهاش را ببیند . همینطور که به سمت در خروجی قدم برمیداشت ، میتوانست صدای جرینگ جرینگ زنجیر هایی را که به زمین کشیده میشد را بشنود . برای یک لحظه ترس در تمام وجودش رخنه کرد . آروم سرش را ناتوان به عقب برگرداند و با دیدن دوست پسرش که با چاقوی خونی در حالی که در دست دیگرش زنجیر بلندی قرار داشت و با پوزخند ترسناک و صورت خونین به سمت او قدم برمیداشت ، شوکه روی زمین افتاد .
نمیتوانست بلند شود . همین الانش هم خون زیادی از دست داده بود . سعی میکرد بلند شود ولی بیفایده بود . تلاش های او برای فرار کردن فقط انرژی را بیشتر از او میگرفت .
پسرک کنار سرش زانو زد و با پوزخند چاقوی خونی را روی صورت او به حالت نوازش باری کشید و سرش را خم کرد و کنار گوشش گفت :
این بزرگترین اشتباه تو بود که به من اعتماد کردی خانم پلیس و این دقیقا چیزی بود که باعث مرگت شد ، اگر اونقدر احمق نبودی که به من اعتماد کنی ، شاید بیشتر زندگی میکردی و این پایان تلخ زندگیت نبود ، خداحافظ پریزاد .
- ۶.۹k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط