شش ساله که بودم

شش ساله که بودم
دو تا جیب داشتم
در یکی نان می گذاشتم ، در یکی سیب و دنیا زیبا می شد...
شانزده ساله که بودم
دو تا جیب داشتم
در یکی حافظ می گذاشتم ، در یکی نیما.
تو را خواب میدیدم و دنیا زیباتر می شد...
بیست و شش ساله که بودم
دو تا جیب داشتم
در یکی مسلسل می گذاشتم ، در یکی تو را.
دنیا زیر پایم می لرزید...
سی ساله که بودم
جیب هایم نبودند
یک دل تحت تعقیب داشتم که مدام تو را سانسور می کردند ، از دریچه ها و دهلیز هایش.
دنیا چیزی نبود
جز چشم های تو و مشتی فریاد فراری...
سی و شش ساله که بودم
ایستاده بودم درون ظلمت
بوی خون می امد از تمام روزنه های شهر
جیبی نداشتم برای پنهان کردن دست و دلم
دنیا چیزی نبود، جز لانه ای لو رفته که لبخند مشکوکی داشت...
در چهل سالگی جیبهایم را پیدا کردم
یکی پر از واژه بود ، دیگری پر از پرسش.
دنیا مزه ای نداشت
در پنجاه سالگی
به واژه هایم خیانت کردم ، به پرسش هایم خیانت کردم ، به زخم هایم خیانت کردم ، به تو خیانت کردم و
دنیا را رها کردم به امان خدا...
در شصت سالگی دو تا جیب ساختم
در یکی نان گذاشتم ، در دیگری:
مانده ام بین این همه واژه :
شاید باز هم رفتم سراغ سیب...

سعید سلطانی طارمی
دیدگاه ها (۳)

به شدت به آغوش معشوقه هیتلر فکر میکنمکه در رام کردن آن همه ک...

خبر به دورترین نقطه جهان برسدنخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ...

بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسممی ترسم از صدای این سکو...

برای اعتراف به کلیسا می‌رومرو در روی علف‌های روئیده بر دیوار...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

فراتر از مدرسه

معرفی فیک (دور اما آشنا )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط