هردو رو انتخاب می کنم!
هردو رو انتخاب میکنم!
P1
پ.ات: نه! من نمیزارم این اتفاق بیوفته(داد)
ا.ت: و..ولی من...من میخوام درس بخونم، من به درس علاقه دارم(گریه،جمله آخر با داد)
پ.ات: میخوای درس بخونی؟پس گمشو از خونه ی من بیرون!
ا.ت: باشه..میرم! فکر کردی محتاج توعم؟تویی که داری آیندمو خراب میکنی؟
"با احساس داغ شدن سمت راست صورتش حرفش رو ادامه نداد...همون لحظه کیفش رو گرفت و از خونه زد بیرون! هوا بارونی بود...باید کجا میرفت؟اصلا جایی برای رفتن داشت؟ روی نیمکت نشست و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن...برای لحظه ای بارون رو احساس نکرد..سرش رو بالا برد تا بتونه ببینه سایه ی کی بالا سرشه!؟"
؟: سرما میخوری...چرا اینجایی؟اونم این تایم!
ا.ت: ببخشید..دلیلی نمیبینم که بخوام برای یک مرد غریبه توضیح بدم!
؟:شاید این مرد غریبه بتونه بهت کمک کنه!
ا.ت: چیزی برای از دست دادن ندارم...پس بهتره روراست باشم. ا.ت هستم..پدرم نمیزاره ادامه تحصیل بدم! منو از خونه بیرون کرد! بهم سیلی زد! الان هم جایی برای رفتن ندارم اقا!
؟: چه پدر بی رحمی! تهیونگ هستم...کیم تهیونگ! اگه بخوای..میتونم بهت کمک کنم!
ا.ت: ممنونم تهیونگ...اما چه کمکی؟
ته: اگر میخوای پول در بیاری..میتونی توی عمارت من کار کنی! درضمن..ما دوست نیستیم، پس انقدر صمیمی نشو!
ا.ت: ب..ببخشید! ممنونم لطف بزرگی میکنید آقای کیم از کی میتونم کارم و شروع کنم؟
ته: از همین الان...
"دست ا.ت رو گرفت و سمت ماشین رفتن..بعد از چند مین به یک عمارت بزرگ با تم مشکی و طلایی رسیدن..ا.ت هم دختری نبود که چیزی براش مهم باشه و اصلا اهل لوس بازی نیست..فعلا براش این مهم بود که یک کار پیدا کرده!"
P1
پ.ات: نه! من نمیزارم این اتفاق بیوفته(داد)
ا.ت: و..ولی من...من میخوام درس بخونم، من به درس علاقه دارم(گریه،جمله آخر با داد)
پ.ات: میخوای درس بخونی؟پس گمشو از خونه ی من بیرون!
ا.ت: باشه..میرم! فکر کردی محتاج توعم؟تویی که داری آیندمو خراب میکنی؟
"با احساس داغ شدن سمت راست صورتش حرفش رو ادامه نداد...همون لحظه کیفش رو گرفت و از خونه زد بیرون! هوا بارونی بود...باید کجا میرفت؟اصلا جایی برای رفتن داشت؟ روی نیمکت نشست و اجازه داد اشکاش سرازیر بشن...برای لحظه ای بارون رو احساس نکرد..سرش رو بالا برد تا بتونه ببینه سایه ی کی بالا سرشه!؟"
؟: سرما میخوری...چرا اینجایی؟اونم این تایم!
ا.ت: ببخشید..دلیلی نمیبینم که بخوام برای یک مرد غریبه توضیح بدم!
؟:شاید این مرد غریبه بتونه بهت کمک کنه!
ا.ت: چیزی برای از دست دادن ندارم...پس بهتره روراست باشم. ا.ت هستم..پدرم نمیزاره ادامه تحصیل بدم! منو از خونه بیرون کرد! بهم سیلی زد! الان هم جایی برای رفتن ندارم اقا!
؟: چه پدر بی رحمی! تهیونگ هستم...کیم تهیونگ! اگه بخوای..میتونم بهت کمک کنم!
ا.ت: ممنونم تهیونگ...اما چه کمکی؟
ته: اگر میخوای پول در بیاری..میتونی توی عمارت من کار کنی! درضمن..ما دوست نیستیم، پس انقدر صمیمی نشو!
ا.ت: ب..ببخشید! ممنونم لطف بزرگی میکنید آقای کیم از کی میتونم کارم و شروع کنم؟
ته: از همین الان...
"دست ا.ت رو گرفت و سمت ماشین رفتن..بعد از چند مین به یک عمارت بزرگ با تم مشکی و طلایی رسیدن..ا.ت هم دختری نبود که چیزی براش مهم باشه و اصلا اهل لوس بازی نیست..فعلا براش این مهم بود که یک کار پیدا کرده!"
۱۰.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳