حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 70
دیانا: آخی چه کیوت
ارسلان: اوهوم
خب نیکا الان دیگه واقعا میخوایم بریم خونه ی ما
میایین دیگه؟
ممد:* به عسل گفتم*:
ممد: بریم؟
عسل: اوکیه فقط بزار زنگ بزنم به خالم
ممد: باشه
نیکا: آقا نه من عاشق این کافه هه شدم چقدر کافه ات باحاله ارسلان
ارسلان: این کافه من نیست😐
نیکا:*چشممو نازک کردم و سرمو به سمت متین بردم*
متین: ببخشید عزیزم
نیکا: متین میکشمتتتت
*و به دنبالش افتادم *
نیکا: مگه من به تو نگفته بودم به من دروغ نگو
متین: خب چجوری سوپرایزت میکردم؟
نیکا:*وایسادم چون هر دروغی که تو این چند ساعت گفته بودن به خاطر من بود. یه نگاهی به همشون انداختم دیدم دارن منو نگاه میکنن و خب من چند روز دیگه نمیتونستم این قابو ببینم
هعیی خدا
ولی تا دیر نشده بود باید به متین میگفتم با صدای بشکن متین به خودم اومدم*
متین: چت شد یه دفعه؟؟
نیکا: هیچی... میگم که ارسلان ما میتونیم مزاحمت شیم؟
ارسلان: من از این حرفت ناراحت شدم چون اولن شماها مراحمین دومن خونه خودتونه دیگه سومن.....
*داشتم ادامه حرفمو میزدم که گوشیم زنگ خورد... مامانم بود.
«ارسلان-» «مامانش+»
+سلام پسرم
-سلام خوبی
+مرسی عزیزم
-جانم ، کاری داشتی؟
+آره خواستم بگم که من دارم میرم خونه مامان بزرگ اینا چون خالتم اونجاعه به منم گفتن بیا تا دور هم باشیم
-خب
+همین دیگه گفتم که بدونی یه موقع دلواپس نشی
-هاا اره اوکیه مرسی که خبر دادی
+کاری نداری؟
-نه عزیزم برو
+خدافز
-خدافز
💎پایان مکالمه💎
محراب: کی بود؟
ارسلان: عمت
محراب: عمه ندارم😐
ارسلان: به کیی
متینیکا پانلئو محراشاد ممد و عسل و دیانا: هوووی
ارسلان: باشه غلط کردم... مامانم بوو
ممد: یزید جوری با مامانت حرف میزنی ما فکر کردیم کاپته.
ارسلان: نه بابا... نمیدونم چرا ولی جدیدا خیلی به مامانم علاقه شدیددی پیدا کردم و بهش وابسته شدم
محراب: خبع🙂
عا راستی مامانم زنگ زد گفت میخواد بره بیرون ینی میریم خونه خالییی
محراب: ایولل
نیکا: هیییین*با هنی که کشیدم همه ترسیدن*
پانیذ: یا ابلفض چیشدههه
نیکا: رضااااا
رضا: چیشدهه؟؟؟!!!!!(با تعجب خیلی زیاد)
نیکا: اصلا از مامان خبری داری؟؟ اصن میدونی کجاستت؟؟؟
رضا:*با پشت دستم کوبیدم رو پیشونیم*
رضا: اصلا تو خودت چرا حواست نبووو
پانیذ: تقصیر هم نندازید بالاخره جفتتون باید حواستون میبود
ممد: به جای این کارا زنگ بزنید بهشون
رضا: راس میگه
نیکا: الان من زنگ میزنم.
ارسلان: تو راه هم میتونی زنگ بزنی حالا بیاین بریم خونه مااااا
دیانا: بابا این بنده خدا پاره شد از بس اینو گفت
اگه هم هیچکی نمیاد من خودم باهاش میرم
پانیذ:میخوای تنها بری خونشون چیکا کنیی؟
دیا: بیشعوررر.. برو گمشو اصلا من دیگه باهات حرف نمیزنم
........... رفتن خونه ارسلان اینا.........
part 70
دیانا: آخی چه کیوت
ارسلان: اوهوم
خب نیکا الان دیگه واقعا میخوایم بریم خونه ی ما
میایین دیگه؟
ممد:* به عسل گفتم*:
ممد: بریم؟
عسل: اوکیه فقط بزار زنگ بزنم به خالم
ممد: باشه
نیکا: آقا نه من عاشق این کافه هه شدم چقدر کافه ات باحاله ارسلان
ارسلان: این کافه من نیست😐
نیکا:*چشممو نازک کردم و سرمو به سمت متین بردم*
متین: ببخشید عزیزم
نیکا: متین میکشمتتتت
*و به دنبالش افتادم *
نیکا: مگه من به تو نگفته بودم به من دروغ نگو
متین: خب چجوری سوپرایزت میکردم؟
نیکا:*وایسادم چون هر دروغی که تو این چند ساعت گفته بودن به خاطر من بود. یه نگاهی به همشون انداختم دیدم دارن منو نگاه میکنن و خب من چند روز دیگه نمیتونستم این قابو ببینم
هعیی خدا
ولی تا دیر نشده بود باید به متین میگفتم با صدای بشکن متین به خودم اومدم*
متین: چت شد یه دفعه؟؟
نیکا: هیچی... میگم که ارسلان ما میتونیم مزاحمت شیم؟
ارسلان: من از این حرفت ناراحت شدم چون اولن شماها مراحمین دومن خونه خودتونه دیگه سومن.....
*داشتم ادامه حرفمو میزدم که گوشیم زنگ خورد... مامانم بود.
«ارسلان-» «مامانش+»
+سلام پسرم
-سلام خوبی
+مرسی عزیزم
-جانم ، کاری داشتی؟
+آره خواستم بگم که من دارم میرم خونه مامان بزرگ اینا چون خالتم اونجاعه به منم گفتن بیا تا دور هم باشیم
-خب
+همین دیگه گفتم که بدونی یه موقع دلواپس نشی
-هاا اره اوکیه مرسی که خبر دادی
+کاری نداری؟
-نه عزیزم برو
+خدافز
-خدافز
💎پایان مکالمه💎
محراب: کی بود؟
ارسلان: عمت
محراب: عمه ندارم😐
ارسلان: به کیی
متینیکا پانلئو محراشاد ممد و عسل و دیانا: هوووی
ارسلان: باشه غلط کردم... مامانم بوو
ممد: یزید جوری با مامانت حرف میزنی ما فکر کردیم کاپته.
ارسلان: نه بابا... نمیدونم چرا ولی جدیدا خیلی به مامانم علاقه شدیددی پیدا کردم و بهش وابسته شدم
محراب: خبع🙂
عا راستی مامانم زنگ زد گفت میخواد بره بیرون ینی میریم خونه خالییی
محراب: ایولل
نیکا: هیییین*با هنی که کشیدم همه ترسیدن*
پانیذ: یا ابلفض چیشدههه
نیکا: رضااااا
رضا: چیشدهه؟؟؟!!!!!(با تعجب خیلی زیاد)
نیکا: اصلا از مامان خبری داری؟؟ اصن میدونی کجاستت؟؟؟
رضا:*با پشت دستم کوبیدم رو پیشونیم*
رضا: اصلا تو خودت چرا حواست نبووو
پانیذ: تقصیر هم نندازید بالاخره جفتتون باید حواستون میبود
ممد: به جای این کارا زنگ بزنید بهشون
رضا: راس میگه
نیکا: الان من زنگ میزنم.
ارسلان: تو راه هم میتونی زنگ بزنی حالا بیاین بریم خونه مااااا
دیانا: بابا این بنده خدا پاره شد از بس اینو گفت
اگه هم هیچکی نمیاد من خودم باهاش میرم
پانیذ:میخوای تنها بری خونشون چیکا کنیی؟
دیا: بیشعوررر.. برو گمشو اصلا من دیگه باهات حرف نمیزنم
........... رفتن خونه ارسلان اینا.........
۹.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.