تکپارتی یونگیی:^
خیلی مشتاق بود!
خطر..یکی از تفریح های مورد علاقه اون و دوستاش بود..
اما تنها بودن چندتا دختر..اونم ۱۸..یا ۲۰ ساله داخل یه خونه متروکه داخل جنگل...عادی بود!؟
یکی از دوستاش..با ترس و لرز لب زد: باید برگردیم..لطفا
دختر..خنده ای کرد و لب زد: یاا..سوهیاا بس کن .. چرا انقد میترسی؟
سوهی: خب..اینجا واقعا وایب ترسناکی داره
ا.ت: نترس..ما اینجاییم...من و هسو هستیم دیگه!
با اینکه راضی نشده بود لب زد: باشه
ا.ت: شروع کنیم؟
هسو: اوهوم
سوهی با همون ترسش لب زد: ب..باشه
دختر..روی زمینِ اونجا با یه تکه چوب نوشته هایی کشید و دور اون نوشته نشستند...
کمی جوهر..طبق دستور روی نوشته ها ریختن و شروع کردن به خوندن ورد،
وقتی خوندن ورد تموم شد..به یک ثانیه نکشید که سوهی با شتاب پرت شد و به دیوار خورد!
دختر و هسو..بدجور تعجب کرده بودن،
البته حق داشتن..
سوهی..چشماش سیاهی رفت و در آخر..دنیا براش تاریک شد...
دختر و هسو..دویدن سمتش و تکونش دادن: لعنت..سوهی..بیدار شو...چیشد یه دفعه!
خواستن بلندش کنند که چاقویی وارد شکم هسو شد!
دختر ترسیده بود..چرا این کارو کردن که به اینجا ختم شه؟
هسو درحالی که شکمش و گرفته بود لب زد: از ا..اینجا...ب..رو
و بیهوش شد..!
از خونه خارج شد تا از ماشینشون وسایل بیاره و بتونه اون دوتارو جمع کنه..
بعد از برداشتن وسایل..صدایی از پشتش اومد که برگشت و ..
با اون مواجه شد..!
وسایل از دستش افتاد..پسر نزدیکش شد: بیب..آخرین نفر خودتی، میدونی که؟
چشماش گرد شده بود و وقتی خواست پا به فرار بذاره..
پسر کمرش و گرفت: کجا کجا؟
قلبش توی سینش تند میکوبید.!
ا.ت: با..اونا..چی..چیکار کردی؟
یونگی: کاری که قرار بود بکنم..چطور؟
ا.ت: ب..بذار برم
یونگی: متاسفم کوچولو..باید کار تورو هم تموم کنم
دختر جیغ بلندی کشید..
پسر روی زمین انداختش و چاقوش رو درآورد: بازی تمومه!
آخرین پاستیل ته ظرف رو هم برداشت و لب زد: آه..چه زود تموم شد!
یونگی: آره..دلم میخواست ادامه داشت و بازیگری خانم کوچولو رو بیشتر تماشا میکردم
دختر لبخندی زد: بیا بریم بخوابیم..دیر وقته
خندهای کرد: باشه خانم کوچولو
سلاممم، ببخشید نبودمم آخه حالم خوب نبود:))
چطور بوددد؟ حیحییی
منتظر نظراتتون هستمم:)
اگر بد بود ببخشیدددد پروانه هاا'
بوسسس:>>
خطر..یکی از تفریح های مورد علاقه اون و دوستاش بود..
اما تنها بودن چندتا دختر..اونم ۱۸..یا ۲۰ ساله داخل یه خونه متروکه داخل جنگل...عادی بود!؟
یکی از دوستاش..با ترس و لرز لب زد: باید برگردیم..لطفا
دختر..خنده ای کرد و لب زد: یاا..سوهیاا بس کن .. چرا انقد میترسی؟
سوهی: خب..اینجا واقعا وایب ترسناکی داره
ا.ت: نترس..ما اینجاییم...من و هسو هستیم دیگه!
با اینکه راضی نشده بود لب زد: باشه
ا.ت: شروع کنیم؟
هسو: اوهوم
سوهی با همون ترسش لب زد: ب..باشه
دختر..روی زمینِ اونجا با یه تکه چوب نوشته هایی کشید و دور اون نوشته نشستند...
کمی جوهر..طبق دستور روی نوشته ها ریختن و شروع کردن به خوندن ورد،
وقتی خوندن ورد تموم شد..به یک ثانیه نکشید که سوهی با شتاب پرت شد و به دیوار خورد!
دختر و هسو..بدجور تعجب کرده بودن،
البته حق داشتن..
سوهی..چشماش سیاهی رفت و در آخر..دنیا براش تاریک شد...
دختر و هسو..دویدن سمتش و تکونش دادن: لعنت..سوهی..بیدار شو...چیشد یه دفعه!
خواستن بلندش کنند که چاقویی وارد شکم هسو شد!
دختر ترسیده بود..چرا این کارو کردن که به اینجا ختم شه؟
هسو درحالی که شکمش و گرفته بود لب زد: از ا..اینجا...ب..رو
و بیهوش شد..!
از خونه خارج شد تا از ماشینشون وسایل بیاره و بتونه اون دوتارو جمع کنه..
بعد از برداشتن وسایل..صدایی از پشتش اومد که برگشت و ..
با اون مواجه شد..!
وسایل از دستش افتاد..پسر نزدیکش شد: بیب..آخرین نفر خودتی، میدونی که؟
چشماش گرد شده بود و وقتی خواست پا به فرار بذاره..
پسر کمرش و گرفت: کجا کجا؟
قلبش توی سینش تند میکوبید.!
ا.ت: با..اونا..چی..چیکار کردی؟
یونگی: کاری که قرار بود بکنم..چطور؟
ا.ت: ب..بذار برم
یونگی: متاسفم کوچولو..باید کار تورو هم تموم کنم
دختر جیغ بلندی کشید..
پسر روی زمین انداختش و چاقوش رو درآورد: بازی تمومه!
آخرین پاستیل ته ظرف رو هم برداشت و لب زد: آه..چه زود تموم شد!
یونگی: آره..دلم میخواست ادامه داشت و بازیگری خانم کوچولو رو بیشتر تماشا میکردم
دختر لبخندی زد: بیا بریم بخوابیم..دیر وقته
خندهای کرد: باشه خانم کوچولو
سلاممم، ببخشید نبودمم آخه حالم خوب نبود:))
چطور بوددد؟ حیحییی
منتظر نظراتتون هستمم:)
اگر بد بود ببخشیدددد پروانه هاا'
بوسسس:>>
- ۵۰.۷k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط