سناریو پارت ۹
به ترتیب کامیناری و توکویامی هم میرن بیرون...
میدوریا: بهش فکر کنم...
همیشه بهش فکر می کردم( درسته که مشغله های فکری زیاد داره ولی به این معنی نیست که اصلا به دوستیش با باکوگو فکر نمیکرده.. )... ولی... هیچوقت از این زاویه بهش نگاه نکردم...
نه... من همیشه اونو مثل یه ستاره می دیدم... اون خیلی خاصه...(داره درمورد باکوگو حرف میزنه) اما اوراراکا.. چان(الان دکو داره خاطراتی از اوراراکا رو مرور میکنه..) اون... دختر خوبیه.. ولی.. من همیشه بهش به چشم یه دوست نگاه می کردم... نمیتونم بیشتر از این پیش برم..... اما.. کاچان..(الان یه سری خاطره از باکوگو تو ذهنش مرور میشه زمان که تو بچگی اسمشو صدا میکنه و کاچان متوجه میشه و وقتی که در زمان حال صداش میکنه و باکوگو می بوسدش.. همون خاطره ی امروزش..)... شاید.. دارم اشتباه می کنم..
خب بیاین فعلا میدوریا رو تنها بزاریم.. هر وقتم به ثبات ذهنی رسید می بینیمش..
بریم یه سری به بیرون اتاق ایشون بزنیم..
خب.. فلش بک..
کیریشیما در اتاق رو بست و غرق در فکر دنبال باکوگو گشت تا اینکه باکوگو رو از پشت شیشه و نشسته رو پله ها دید..
همونطور که داشت به سمتش می رفت ناگهان ایستاد..(دلیل ایستادنش اومدن المایت بود)
المایت: سلام باکوگوی جوان! میدوریای جوان رو ندیدی؟
باکوگو بدون اینکه به چشم های المایت نگاه کنه (چون هنوز داشت فکر می کرد) گفت: اون نفله.. تو اتاقشه
المایت متوجه فکری بودن باکوگو میشه..
المایت: چیزی شده باکوگوی جوان؟
باکوگو: هِه!؟.. نه چرا مگه باید چیزی شه؟!!
المایت: نه.. فقط بنظر..(المایت یهو یاد برادرش وقتی چند روز فکری بود میوفته و بعد یاد اون زمانی میوفته که بعد از چند روز فکری بود برادرش، فهمید دلباخته ی یه دختر شده.. و بعد از این خاطره المایت همین فکرو راجب باکوگو میکنه و چون کاملا یهویی بود یکم سرفه میکنه و گوشه ی لبش خونی میشه)
باکوگو شکه میشه تا میخواد یه چیزی بگه مثلا خوبی یا غیره که المایت قبل از اینکه باکوگو حرفی بزنه میگه: من خوبم باکوگوی جوان من خوبم..
بعد المایت یه نفس عمیق میکشه و میره روی حالت عضلانی و دستشو میزاره رو شونه ی باکوگو و میگه: باکوگوی جوان... میدونم خیلی سخته... شاید اول بخوای انکارش کنی ولی رفته رفته متوجه جوانه ای میشی که در قلبت رشد میکنه و کم کم اون جوانه به درختی بزرگ تبدیل میشه که ممکنه ریشه هاش قلبتو تکه تکه کنه.. پس.. برو جلو و بهش بگو که عاشقشی!
باکوگو که اول یه جورایی داشت تحت تاثیر قرار میگرفت تا المایت کلمه ی عشق رو اورد جا خورد و کفری شد و گفت:💢........(از اینجا به بعد کیریشیما چون پشت شیشه هست و کامیناری هم اضافه میشه چیزی نمیشنوه)
کامیناری: هی چطوری کیریشیما؟
کیریشیما: هی کامیناری خوبی؟... سریع بیا اینجا!
بعد به تماشا ادامه میدن.
میدوریا: بهش فکر کنم...
همیشه بهش فکر می کردم( درسته که مشغله های فکری زیاد داره ولی به این معنی نیست که اصلا به دوستیش با باکوگو فکر نمیکرده.. )... ولی... هیچوقت از این زاویه بهش نگاه نکردم...
نه... من همیشه اونو مثل یه ستاره می دیدم... اون خیلی خاصه...(داره درمورد باکوگو حرف میزنه) اما اوراراکا.. چان(الان دکو داره خاطراتی از اوراراکا رو مرور میکنه..) اون... دختر خوبیه.. ولی.. من همیشه بهش به چشم یه دوست نگاه می کردم... نمیتونم بیشتر از این پیش برم..... اما.. کاچان..(الان یه سری خاطره از باکوگو تو ذهنش مرور میشه زمان که تو بچگی اسمشو صدا میکنه و کاچان متوجه میشه و وقتی که در زمان حال صداش میکنه و باکوگو می بوسدش.. همون خاطره ی امروزش..)... شاید.. دارم اشتباه می کنم..
خب بیاین فعلا میدوریا رو تنها بزاریم.. هر وقتم به ثبات ذهنی رسید می بینیمش..
بریم یه سری به بیرون اتاق ایشون بزنیم..
خب.. فلش بک..
کیریشیما در اتاق رو بست و غرق در فکر دنبال باکوگو گشت تا اینکه باکوگو رو از پشت شیشه و نشسته رو پله ها دید..
همونطور که داشت به سمتش می رفت ناگهان ایستاد..(دلیل ایستادنش اومدن المایت بود)
المایت: سلام باکوگوی جوان! میدوریای جوان رو ندیدی؟
باکوگو بدون اینکه به چشم های المایت نگاه کنه (چون هنوز داشت فکر می کرد) گفت: اون نفله.. تو اتاقشه
المایت متوجه فکری بودن باکوگو میشه..
المایت: چیزی شده باکوگوی جوان؟
باکوگو: هِه!؟.. نه چرا مگه باید چیزی شه؟!!
المایت: نه.. فقط بنظر..(المایت یهو یاد برادرش وقتی چند روز فکری بود میوفته و بعد یاد اون زمانی میوفته که بعد از چند روز فکری بود برادرش، فهمید دلباخته ی یه دختر شده.. و بعد از این خاطره المایت همین فکرو راجب باکوگو میکنه و چون کاملا یهویی بود یکم سرفه میکنه و گوشه ی لبش خونی میشه)
باکوگو شکه میشه تا میخواد یه چیزی بگه مثلا خوبی یا غیره که المایت قبل از اینکه باکوگو حرفی بزنه میگه: من خوبم باکوگوی جوان من خوبم..
بعد المایت یه نفس عمیق میکشه و میره روی حالت عضلانی و دستشو میزاره رو شونه ی باکوگو و میگه: باکوگوی جوان... میدونم خیلی سخته... شاید اول بخوای انکارش کنی ولی رفته رفته متوجه جوانه ای میشی که در قلبت رشد میکنه و کم کم اون جوانه به درختی بزرگ تبدیل میشه که ممکنه ریشه هاش قلبتو تکه تکه کنه.. پس.. برو جلو و بهش بگو که عاشقشی!
باکوگو که اول یه جورایی داشت تحت تاثیر قرار میگرفت تا المایت کلمه ی عشق رو اورد جا خورد و کفری شد و گفت:💢........(از اینجا به بعد کیریشیما چون پشت شیشه هست و کامیناری هم اضافه میشه چیزی نمیشنوه)
کامیناری: هی چطوری کیریشیما؟
کیریشیما: هی کامیناری خوبی؟... سریع بیا اینجا!
بعد به تماشا ادامه میدن.
- ۶.۹k
- ۲۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط