فراتر از دوستی قسمت⁴⁶
فراتر از دوستی قسمت⁴⁶
زنگ مهد کودک به صدا در اومد خودم پیاده دم رفتم دنبال نارا دیدم با یه ورقه تو دستش خوشحالم داره میاد بیرون
" سلام فسقلی "
Nara:
" سلام....مامان نگاه کن نمرم عالی شده مثل همیشه "
Felix:
" اوهوم عالیه *لبخند* حالا بریم خونه؟ "
Nara:
" بریم "
نارا اومد سوار ماشین شد ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم
Nara:
" مامان ، میگم بیا بریم یکم موهات رو کوتاه کن به نظرت خیلی بلند نشده ؟ "
Felix:
" مشکلی باهاش ندارم جدا از این وقت ندارم "
Nara:
" پس بریم پارک "
Felix:
" باشه بریم "
Nara:
" مامان چطور برای پارک رفتن وقت داری ولی برای آرایشگاه رفتن وقت نداری "
Felix:
" چون تو یه آدم خاصی پرنسس "
Kim yuri:
نارا هر دفعه وقتی فیلیکس پرنسس خطابش میکرد خوشحال میشد و چشماش اکلیلی میشد ولی از ته قلب برای فلیکس دلش میسوخت و ناراحت بود چون میدید که فیلیکس هنوز باور داره که هیونجین زندس و یه جایی همین جاها قایم شده.
فیلیکس باور داشت که هیونجین زندس چون یه ماه بود که حس میکرد هرجا که میره یه نگاه و یه ماشین روش قفله ، این باعث امیدش بود یا اضطرابش؟
تحقیقات پلیس ⁴ سال بود که بی نتیجه شده بود از تک تک خونه ها گرفته تا تک تک ذرات خاک رو گشته بودن ولی هیونجین انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ، هیچ کس امیدی نداشت همچنان فیلیکس امید داشت ؛ دو روز دیگه تولد نارا بود ، نمیدونست چیکار کنه هی به هیونجین پیام میداد تا مثلن جواب بده ولی پیام ها از ⁴ سال پیش بی پاسخ بود کلی از عکس هایی که برای نارا بود برای تولدش بود برای مهد کودکش بود برای رفتن به پارکش بود رو براش فرستاده بود در کنارش گاهی وقتی با نارا عکس میگرفت براش میفرستاد ، نارا چیز زیادی از پدرش نمیدونست فقط یه عکس ازش دیده بود و به گفته های فیلیکس پدرش فردی خوش برخورد ، مهربون ، جذاب و دل رحم بود و کسی بود خیلی خیلی مراقب فیلیکس بود و از ته دل صادقانه دوستش داشت ، نارا هم فکر میکرد همینطور که مامانش میگه پدرش همچین فردیه .
ادامه دارد...★
³ تا ⁴ روز نیستم فعلن تا اینجا داشته باشید تا بعدن💔✨️🤌💁🏻♀️🗿
فعلن خدافظظظظط
زنگ مهد کودک به صدا در اومد خودم پیاده دم رفتم دنبال نارا دیدم با یه ورقه تو دستش خوشحالم داره میاد بیرون
" سلام فسقلی "
Nara:
" سلام....مامان نگاه کن نمرم عالی شده مثل همیشه "
Felix:
" اوهوم عالیه *لبخند* حالا بریم خونه؟ "
Nara:
" بریم "
نارا اومد سوار ماشین شد ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم
Nara:
" مامان ، میگم بیا بریم یکم موهات رو کوتاه کن به نظرت خیلی بلند نشده ؟ "
Felix:
" مشکلی باهاش ندارم جدا از این وقت ندارم "
Nara:
" پس بریم پارک "
Felix:
" باشه بریم "
Nara:
" مامان چطور برای پارک رفتن وقت داری ولی برای آرایشگاه رفتن وقت نداری "
Felix:
" چون تو یه آدم خاصی پرنسس "
Kim yuri:
نارا هر دفعه وقتی فیلیکس پرنسس خطابش میکرد خوشحال میشد و چشماش اکلیلی میشد ولی از ته قلب برای فلیکس دلش میسوخت و ناراحت بود چون میدید که فیلیکس هنوز باور داره که هیونجین زندس و یه جایی همین جاها قایم شده.
فیلیکس باور داشت که هیونجین زندس چون یه ماه بود که حس میکرد هرجا که میره یه نگاه و یه ماشین روش قفله ، این باعث امیدش بود یا اضطرابش؟
تحقیقات پلیس ⁴ سال بود که بی نتیجه شده بود از تک تک خونه ها گرفته تا تک تک ذرات خاک رو گشته بودن ولی هیونجین انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ، هیچ کس امیدی نداشت همچنان فیلیکس امید داشت ؛ دو روز دیگه تولد نارا بود ، نمیدونست چیکار کنه هی به هیونجین پیام میداد تا مثلن جواب بده ولی پیام ها از ⁴ سال پیش بی پاسخ بود کلی از عکس هایی که برای نارا بود برای تولدش بود برای مهد کودکش بود برای رفتن به پارکش بود رو براش فرستاده بود در کنارش گاهی وقتی با نارا عکس میگرفت براش میفرستاد ، نارا چیز زیادی از پدرش نمیدونست فقط یه عکس ازش دیده بود و به گفته های فیلیکس پدرش فردی خوش برخورد ، مهربون ، جذاب و دل رحم بود و کسی بود خیلی خیلی مراقب فیلیکس بود و از ته دل صادقانه دوستش داشت ، نارا هم فکر میکرد همینطور که مامانش میگه پدرش همچین فردیه .
ادامه دارد...★
³ تا ⁴ روز نیستم فعلن تا اینجا داشته باشید تا بعدن💔✨️🤌💁🏻♀️🗿
فعلن خدافظظظظط
۴.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.