the building infogyg پارت97
#the_building_infogyg #پارت97
می.هی
نشسته بودیم تلوزیون نگاه میکردم پوفوفیل چپوندم تو دهنش اونم میخورد یکی اون پوفوفیل میداد دهنم یکی منم می ذاشتم دهنش
بک:ااا تموم شدش واستا برم بیارم بازم
من:اوخ آره آره بدو جایی حساسشه
رفت من وجرسا(پیشول)موندیم باهم
جرسا:نمیخوایی بشنویی چی هستی؟!
من:بس کن جرسا من از وضعیتم راضیم نیازی به چیز دیگه ای باشم نیس من کنار بک خوشحالم
جرسا:خودت میدونی ولی نمیتونی باهاش ازدواج کنی
من:مهم نیس ما باهم خوشحالیم کافیه
جرسا:آچاراست میگه توخیلی احساساتی هستی البته بایدم این باشی
من:پوووف شروع نکن اصلا تو چرا نمیری خونت هان؟!
بک:خوب من اومدم بفرما
نشستیم باهم فیلم رسید جایی مثبت 18 اش منم چشمامو بستم اونم سرشو کرد پشت کلم
من:رد شدش
بک:نمیدونم
من:خوب ببین دیگه
بک:گناه کنم تو جواب میدی
من:آره تو نگاه کن فقط
بک:آره رد شدش نگاه کن
من:هووف خداروشکر یااا بک چیکار میکنی برو اونور
اومد نزدیک و نزدیک تر منم بزور آب دهنمو قورت دادم دستاشو گذاشت دو طرف شونه هام خم شد روم از تعجب نمیتونستم جم بخورم نزدیک ونزدیک تر شد چشمامو بستم یهو احساس کردم خنک تره
****////*****////*****////
بکهیونگ
وااا چرا چشماشو بست این کنترل برداشتم نشستم سرجام کانال عوض کردم چشماش رو باز کرد تازه دو هزاریم افتاد خندیدم بعد به من میگه منحرف با کوسن مبل کوبید توسرم با دستم محافظ سرم شدم
می.هی:چطوری میتونی منو مسخره کنی هان! خیلی بدی خیلی مزخرفی
من:وااا نزن خوب منحرف کوچولو من
می.هی حرصی دوباره کوبوند کوسن رو به سرم گرفتمش بغلش کردم
من:ببخشید ببخشید خوب بیا
برش گردوندم لبامو گذاشتم لباش بوسیدمش بعد چند دیقه لبام از رویی لباش برداشتم متعجب بهم خیره بود
می.هی:میدونی خیلی بیشعوری خوناشام من
من:میدونی خیلی دوست دارم عروسک
می.هی:اونکه وظیفته بعدم یه چیزه تازه بگو بفهمم که برام جالب باشه
من:خوب پس گوش این قصه برمیگرده به خیلی گذشته دور
موهاش نوازش میکردم لبخندی زد
من:زمانی که یه بچه خوناشام از خانوادش دور میشه و از دنیایی آدما سر درمیاره دنیایی که به نظرش خیلی جذابه اما نبود اونا اون بچه رو به یتیم خونه فرستادن اونجا یه خانواده پولدار به فرزندی قبولش میکنن اما اونا کمی متفاوت بودن هرچی به بچه میدادن به جاش اون بچه رو اذیت میکردن بدنش رو شلاق میزدن این شد که بچه دیگه عروسک واسباب بازی نخواست فقط میخواست به دنیایی خودش برگرده اما موقع فرار اون خانواده میفهمن این میشه که دور بچه آتیش روشن میکنن اون بچه از آتیش فرار میکنه اما چشماش نتونست از آتیش اونا سالم به در بره رنگ چشماش دورنگ میشه از اون موقع دیگه نخدید همش ناراحت بود جدی بود اما...
می.هی
نشسته بودیم تلوزیون نگاه میکردم پوفوفیل چپوندم تو دهنش اونم میخورد یکی اون پوفوفیل میداد دهنم یکی منم می ذاشتم دهنش
بک:ااا تموم شدش واستا برم بیارم بازم
من:اوخ آره آره بدو جایی حساسشه
رفت من وجرسا(پیشول)موندیم باهم
جرسا:نمیخوایی بشنویی چی هستی؟!
من:بس کن جرسا من از وضعیتم راضیم نیازی به چیز دیگه ای باشم نیس من کنار بک خوشحالم
جرسا:خودت میدونی ولی نمیتونی باهاش ازدواج کنی
من:مهم نیس ما باهم خوشحالیم کافیه
جرسا:آچاراست میگه توخیلی احساساتی هستی البته بایدم این باشی
من:پوووف شروع نکن اصلا تو چرا نمیری خونت هان؟!
بک:خوب من اومدم بفرما
نشستیم باهم فیلم رسید جایی مثبت 18 اش منم چشمامو بستم اونم سرشو کرد پشت کلم
من:رد شدش
بک:نمیدونم
من:خوب ببین دیگه
بک:گناه کنم تو جواب میدی
من:آره تو نگاه کن فقط
بک:آره رد شدش نگاه کن
من:هووف خداروشکر یااا بک چیکار میکنی برو اونور
اومد نزدیک و نزدیک تر منم بزور آب دهنمو قورت دادم دستاشو گذاشت دو طرف شونه هام خم شد روم از تعجب نمیتونستم جم بخورم نزدیک ونزدیک تر شد چشمامو بستم یهو احساس کردم خنک تره
****////*****////*****////
بکهیونگ
وااا چرا چشماشو بست این کنترل برداشتم نشستم سرجام کانال عوض کردم چشماش رو باز کرد تازه دو هزاریم افتاد خندیدم بعد به من میگه منحرف با کوسن مبل کوبید توسرم با دستم محافظ سرم شدم
می.هی:چطوری میتونی منو مسخره کنی هان! خیلی بدی خیلی مزخرفی
من:وااا نزن خوب منحرف کوچولو من
می.هی حرصی دوباره کوبوند کوسن رو به سرم گرفتمش بغلش کردم
من:ببخشید ببخشید خوب بیا
برش گردوندم لبامو گذاشتم لباش بوسیدمش بعد چند دیقه لبام از رویی لباش برداشتم متعجب بهم خیره بود
می.هی:میدونی خیلی بیشعوری خوناشام من
من:میدونی خیلی دوست دارم عروسک
می.هی:اونکه وظیفته بعدم یه چیزه تازه بگو بفهمم که برام جالب باشه
من:خوب پس گوش این قصه برمیگرده به خیلی گذشته دور
موهاش نوازش میکردم لبخندی زد
من:زمانی که یه بچه خوناشام از خانوادش دور میشه و از دنیایی آدما سر درمیاره دنیایی که به نظرش خیلی جذابه اما نبود اونا اون بچه رو به یتیم خونه فرستادن اونجا یه خانواده پولدار به فرزندی قبولش میکنن اما اونا کمی متفاوت بودن هرچی به بچه میدادن به جاش اون بچه رو اذیت میکردن بدنش رو شلاق میزدن این شد که بچه دیگه عروسک واسباب بازی نخواست فقط میخواست به دنیایی خودش برگرده اما موقع فرار اون خانواده میفهمن این میشه که دور بچه آتیش روشن میکنن اون بچه از آتیش فرار میکنه اما چشماش نتونست از آتیش اونا سالم به در بره رنگ چشماش دورنگ میشه از اون موقع دیگه نخدید همش ناراحت بود جدی بود اما...
۱۲.۸k
۱۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.