p33
#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام_است😂❤️
با تعجب بهش خیره شدم.
بدون نیم نگاهی به کسی رفت .
خاله با تعجب گفت
/چش شد یهو؟
پدر بزرگ دوباره سر بحثمون برگشت
¥پس دخترم من زنگ میزنم و میگم امشب بیان
+باشه
همه از شنیدن این خبر خوشحال بودن.
فقط بخاطر پدر بزرگ بود که قبول کردم...وگرنه من که میدونم جوابم چیه.
از سر جام بلند شدم و بعد از کمی دور زدن توی سالن رفتم اتاقم.
چند بار طول اتاق رو طی کردم.
کم بدبختی دارم؟اینم بهش اضافه شد!
اخه خواستگار از کجا پیداش شد
توی حال خودم بودم که در باز شد و قامت تهیونگ نمایان شد.
دست به کمر با عصبانیت گفتم
+بهت در زدن یاد ندادن؟
خونسردی در رو بست و جلو اومد.
_چرا بلدم...میخوای به توهم یاد بدم؟
+نه ممنون،بهتره رو خودت بیشتر کار کنی.
قدم به قدم نزدیک تر میشد و منو به سمت عقب هدایت میکرد تا اینکه با دیوار برخورد کردم.
ی لحظه صحنه دیشب جلوم نمایان شد،اب دهنم رو قورت دادم.و گفتم
+معلوم هست داری چیکار میکنی؟
_اینو من باید از تو بپرسم خانم کیم!
دوتا دستاشو کنار صورتم گذاشت و با لحن ترسناکی گفت:
_که میخواد واسه نامزد من خواستگار بیاد اره؟
تا حالا این روتو ندیده بودم پسرعمو!
اما منم از همین جنسم!
+کوش؟؟کجایت نامزدت؟؟منکه نمیبینش!؟
با دست راستش شقیقه هاش رو ماساژ داد.
_همین الان میری به پدر بزرگ میگی که کلا جوابت منفیه و اونا هم لازم نیست تشریف بیارن...فهمیدی؟!
از سر لجبازی گفتم:
+نخیر نفهمیدم...بهتره تو زندگی من دخالت نکنی!
_بهتره اون روم رو بالا نیاری خانم کیم!
با سرتقی گفتم:
+نمیگم نمیگم نمیگم...
هنوز ادامه حرفم رو نزده بودم که با عصبانیت محکم مشتش رو به دیوار زد،با تعجب و بهت زده نگاش کردم و با نگرانی دستش رو توی دستم گرفتم کبود شده بود گفتم:
+دیوونه!ببین چیکار کردی با خودت!!!
بی تفاوت دستش رو کشید و گفت:
_ولش کن...هرکاری دوست داری بکن...زندگیه خودته!
بدون مکث از اتاق خارج شد.
اعصابم خورد شده بود.
از ی طرف خواستگار...از ی طرفم تهیونگ با اخلاق جدیدش!
با تعجب بهش خیره شدم.
بدون نیم نگاهی به کسی رفت .
خاله با تعجب گفت
/چش شد یهو؟
پدر بزرگ دوباره سر بحثمون برگشت
¥پس دخترم من زنگ میزنم و میگم امشب بیان
+باشه
همه از شنیدن این خبر خوشحال بودن.
فقط بخاطر پدر بزرگ بود که قبول کردم...وگرنه من که میدونم جوابم چیه.
از سر جام بلند شدم و بعد از کمی دور زدن توی سالن رفتم اتاقم.
چند بار طول اتاق رو طی کردم.
کم بدبختی دارم؟اینم بهش اضافه شد!
اخه خواستگار از کجا پیداش شد
توی حال خودم بودم که در باز شد و قامت تهیونگ نمایان شد.
دست به کمر با عصبانیت گفتم
+بهت در زدن یاد ندادن؟
خونسردی در رو بست و جلو اومد.
_چرا بلدم...میخوای به توهم یاد بدم؟
+نه ممنون،بهتره رو خودت بیشتر کار کنی.
قدم به قدم نزدیک تر میشد و منو به سمت عقب هدایت میکرد تا اینکه با دیوار برخورد کردم.
ی لحظه صحنه دیشب جلوم نمایان شد،اب دهنم رو قورت دادم.و گفتم
+معلوم هست داری چیکار میکنی؟
_اینو من باید از تو بپرسم خانم کیم!
دوتا دستاشو کنار صورتم گذاشت و با لحن ترسناکی گفت:
_که میخواد واسه نامزد من خواستگار بیاد اره؟
تا حالا این روتو ندیده بودم پسرعمو!
اما منم از همین جنسم!
+کوش؟؟کجایت نامزدت؟؟منکه نمیبینش!؟
با دست راستش شقیقه هاش رو ماساژ داد.
_همین الان میری به پدر بزرگ میگی که کلا جوابت منفیه و اونا هم لازم نیست تشریف بیارن...فهمیدی؟!
از سر لجبازی گفتم:
+نخیر نفهمیدم...بهتره تو زندگی من دخالت نکنی!
_بهتره اون روم رو بالا نیاری خانم کیم!
با سرتقی گفتم:
+نمیگم نمیگم نمیگم...
هنوز ادامه حرفم رو نزده بودم که با عصبانیت محکم مشتش رو به دیوار زد،با تعجب و بهت زده نگاش کردم و با نگرانی دستش رو توی دستم گرفتم کبود شده بود گفتم:
+دیوونه!ببین چیکار کردی با خودت!!!
بی تفاوت دستش رو کشید و گفت:
_ولش کن...هرکاری دوست داری بکن...زندگیه خودته!
بدون مکث از اتاق خارج شد.
اعصابم خورد شده بود.
از ی طرف خواستگار...از ی طرفم تهیونگ با اخلاق جدیدش!
- ۱۱.۲k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط