p34

#خواندن_فیک_بدون_لایک_کامنت_حرام_است😂❤️
کلافه از اتاقم بیرون رفتم و به سمت دفتر کار رفتم و شروع کردم به طراحی ی ساختمون...صاحب زمینش استادم بود...خودم قبول کردم که طراحیش کنم.
انقدر غرق کار بودم که متوجه ساعت نبودم،کش قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت کردم،ساعت ۵ بود سرم رو از توی برگه ها در اوردم و به طرف اتاقم راهی شدم،روی تختم دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
دامی:یوحا با توام دوساعته دارم صدات میزنم.
با ترس سر جام نشستم
+وای سکتم دادی دامی!
شرمنده گفت
دامی:ببخشید خیلی وقته دارم صدات میزنم
+اشکالی نداره.
دامی:چرا حاضر نشدی الان مهمونا میرسناااا.
کلافه از جام بلند شدم.
+باشه ولی ی کار برام میکنی
دامی:باشه،چیکار؟
+ب انتخاب خودت ی لباس از تو کمد بردار بهم بده
دامی:باشه اینکه کاری نداره،توام برو ی ابی به دست و صورتت بزن.
سرمو تکون دادم و بلافاصله وارد سرویس بهداشتی شدم،کار های لازم رو کردم و بیرون اومدم.
لباس رو از دامی گرفتم و داخل سرویس بهداشتی پوشیدم.اگه بخاطر پدر بزرگ نبود عمرا راضی میشدم که بیان،از سریس بهداشتی خارج شدم و طلبکارانه رو به دامی گفتم
+مگه عروسیمه که یت سفید انتخاب کردی؟
با لبخند نزدیکم شد و همونطور که موهام رو شوته میزد گفت
دامی:اخه رنگ سفید خیلی بهت میاد....انقدر غر نزن بشین ارایشت کنم.
بی صدا روی صندلی نشستم و دامی مشغول ارایش کردنم شد
دل نگرون تهیونگ بودم.
با این وضع هم فکر نکنم بیاد پایین!
اخه مگه ادم به خودشم صدمه میزنه؟
نگاهی به خودم کردم،دامی ی طرف موهامو بافته بود و خط چشم و رژ و ریمل زده بود،بعد از کلی غر زدن سرش گفتم
+بن الاخره کار خودت رو کردی؟
لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت
دامی:بله....من میرم پایین مهمونا که اومدن میام صدات میکنم
و بعد از اتاق خارج شد.
کمی گذشته بود و من رو صندلی ولو بودم که یهو در با شدت باز شد
دامی سراسیمه وارد اتاق شد
دامی:یوحا عجله کن...مهمونا رسیدن.
همونطور که از اتاق خارج میشدم گفتم
+واسه من خواستگار اومده اونوقت ایشون استرس داره؛
دامی:حرف نزن زود باش بیا.
دستمو کشید و با خودش برد پایین.
وارد سالن شدیم همه رفته بودن استقبال مهمونا داشتم میرفتم که کسی از پشت سرم هول داده شدم
+هوی...کوری نمیبینی
روم رو طرفش کردم که با یون مواجه شدم که چشم و ابرو اومد که به جمعیت اشاره کرد،روم رو ازش گرفتم و اونارو انالیز کردم.
ی مرد بود که سن و سالش میخورد دوست پدر بزرگ باشه با ی زن که کنارش که ب نظرم زنش باشه
ودختری جوون که فکر کنم دخترش بود
پس شازدشون کو؟
مگه میشه بدون پسرشون بیان
....:سلام یوحا خانم!
برگستم طرف صدا ، ی پسر بود که کنار کای ایستاده بود،اشنا به نظر میومد،این همون مرتیکه چشم چرون تو مهمونی بود،اسمش چی بود؟
اهان! تِدی!
وای خدا ادم قحط بود....این باید میومد خواستگاری من؟
«اسلاید دوم و سوم هرکدوم رو دوست دارین لباس یوحا تصور کنید و اسلاید چهار هم کفشش»
======================
غلط املایی بود معذرت🎀
از فیک راضی هستین؟
شرط ها:
لایک:۳۰
کامنت:۲۵
دیدگاه ها (۴۷)

p35

p36

p33

p32

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

نام فیک: عشق مخفیPart: 56ویو ات*م. چقد حسود شدی دختر*خندهروم...

نام فیک: عشق مخفیPart: 55/فردا/ویو ات*صبح با صدای مادرم و بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط