"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی....🦩🔮پارت اول:////
یوری{نامجونا جا قطع که بریم جنگل؟
نامجون{چاگیا بهت قول میدم مواظبت باشم...تازه بادیگارد ها هم همراهمون میان.
یوری{میدونم بیب ولی من نمیخوام بیام خودتون بریم.
نامجون{اصن منم نمیرم.
یوری{اینو گفت و مثل پسر بچه های 5 ساله دست به سینه با اخم رو مبل نشست و روشو کرد اونور... لبخندی به کیوتیش زدم و رو پاهاش نشستم... الان مثلا قهری؟...هوففف چکار کنم یه مونی که بیشتر ندارم.
نامجون{یعنی همراهم میای؟
یوری{گونشو بوسیدم و چشمام رو به نشونه تایید بستم... تا به کارات برسی منم وسایل رو جمع میکنم تا زودتر بخوابیم...اینو گفتم و به سمت اتاق رفتم تا وسایل رو جمع کنم... تقریبا آخراش بود که در اتاق باز شد و نامجون اومد تو.
نامجون{اومممم یوریا سریع وسایلت رو جمع کن و بیا بغلم دلم برات تنگ شده.
یوری{باشه ای گفتم و تند تند کارم رو انجام دادم... بعد از اتمام کارم لباس خوابه کیوتم رو پوشیدم و رفتم تو بغل نامجون... شب بخیر مونی.
نامجون{شب توهم بخیر کیوتی.
*صبح ساعت 9:21*
یوری{وسایل رو به راننده دادم و وارد ون شدم...میتونستم از همین همینجا لرزش دستام رو حس کنم... 10ساله پیش که 14 سالم بود برای اردو مسافرتی مارو بردن جنگل و روز اول دوست صمیمی من گمشد و بعد از 2 روز جسدش رو پیدا کردن... از اون روز به بعد از جنگل متنفر شدم و ازش میترسیدم... با دستی که از جلوم رد شد سرم رو بالا آوردم که چهره نگران نامجون مواجه شدم... اممم چیزی شده.
نامجون{سه ساعت دارم صدات میکنم... حواست کجاست؟
یوری{آه چیزی نیست داشتم فکر میکردم... نگران نباش... لبخندی زد گه چال گونش نمایان شد بی اختیار ناخونم رو توش فرو کردم که انگشتم رو گرفت و بوسید... سرم رو روی شونش گذاشتم و به بیرون خیره شدم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
200 تایی شدنمون مبارک🌼🐚🥺
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی....🦩🔮پارت اول:////
یوری{نامجونا جا قطع که بریم جنگل؟
نامجون{چاگیا بهت قول میدم مواظبت باشم...تازه بادیگارد ها هم همراهمون میان.
یوری{میدونم بیب ولی من نمیخوام بیام خودتون بریم.
نامجون{اصن منم نمیرم.
یوری{اینو گفت و مثل پسر بچه های 5 ساله دست به سینه با اخم رو مبل نشست و روشو کرد اونور... لبخندی به کیوتیش زدم و رو پاهاش نشستم... الان مثلا قهری؟...هوففف چکار کنم یه مونی که بیشتر ندارم.
نامجون{یعنی همراهم میای؟
یوری{گونشو بوسیدم و چشمام رو به نشونه تایید بستم... تا به کارات برسی منم وسایل رو جمع میکنم تا زودتر بخوابیم...اینو گفتم و به سمت اتاق رفتم تا وسایل رو جمع کنم... تقریبا آخراش بود که در اتاق باز شد و نامجون اومد تو.
نامجون{اومممم یوریا سریع وسایلت رو جمع کن و بیا بغلم دلم برات تنگ شده.
یوری{باشه ای گفتم و تند تند کارم رو انجام دادم... بعد از اتمام کارم لباس خوابه کیوتم رو پوشیدم و رفتم تو بغل نامجون... شب بخیر مونی.
نامجون{شب توهم بخیر کیوتی.
*صبح ساعت 9:21*
یوری{وسایل رو به راننده دادم و وارد ون شدم...میتونستم از همین همینجا لرزش دستام رو حس کنم... 10ساله پیش که 14 سالم بود برای اردو مسافرتی مارو بردن جنگل و روز اول دوست صمیمی من گمشد و بعد از 2 روز جسدش رو پیدا کردن... از اون روز به بعد از جنگل متنفر شدم و ازش میترسیدم... با دستی که از جلوم رد شد سرم رو بالا آوردم که چهره نگران نامجون مواجه شدم... اممم چیزی شده.
نامجون{سه ساعت دارم صدات میکنم... حواست کجاست؟
یوری{آه چیزی نیست داشتم فکر میکردم... نگران نباش... لبخندی زد گه چال گونش نمایان شد بی اختیار ناخونم رو توش فرو کردم که انگشتم رو گرفت و بوسید... سرم رو روی شونش گذاشتم و به بیرون خیره شدم که......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
200 تایی شدنمون مبارک🌼🐚🥺
۳۰.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.