"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی و....🦩🔮پارت دوم:////
با متوقف شدن ون و دیدن جنگل ضربان قلبم رفت بالا و سر انگشتام یخ زد.
نامجون{با ایستادن ون به خوبی میتونستم لرزش بدن یوری رو ببینم... آروم دستام رو دورش حلقه کردم گونش رو بوسیدم... یوریا نگران نباش اتفاقی نمی افته... باشه؟
یوری{با شنیدن صدای بم اما آرامش بخش نامجون استرسم کم شد... لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و همراه بقیه از ون پیاده شدم به اطراف که نگاه کردم تو دلم خداروشکر کردم... تقریبا اولای جنگل بودیم و از این بابت خیالم راحت بود.
*3 ساعت بعد*
نامجون{3 ساعت از اومدنمون به جنگل می گذشت و هوا تقریبا تاریک بود... هر هفتامون از فوبیای یوری خبر داشتیم و تو این سه ساعت حسابی سرگرمش کردیم...داشتم فکر می کردم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم... هاا چیزی گفتی؟
تهیونگ{هیونگ حواست کجاست میگم بیا میخوایم بازی کنیم.
نامجون{اوکی
یوری{بیست دقیقه ای می شد که داشتیم بازی می کردیم و ته و کوک هم همش تقلب می کردن... دیگه داشتم کلافه می شدم که با حرف یونگی میخواستم بپرم لپ هاشو ماچ کنم.
یونگی{خیلخب بسه دیگه به اندازه کافی هم بازی کردین هم شما دوتا(اشاره به کوک و ته) تقلب کردین وقته خوابه بریم بخوابیم.
نامجون{هممون با حرف یونگی موافقت کردیم و شروع کردیم به درست کردن چادر... چادرش انقد بزرگ بود که هممون توش جا میشدیم جای خودمو و یوری رو درست کردم و منتظرش بودم تا بیاد.
جین{نامجون بیا این کیسه خواب رو بگیر حسابی گرمش کردم بزارش برای یوری طرف صبح هوا خیلی سرد میشه.
نامجون{مرسی هیونگ.
*صبح ساعت 9:46*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی رفتین جنگل و تو گم شدی و....🦩🔮پارت دوم:////
با متوقف شدن ون و دیدن جنگل ضربان قلبم رفت بالا و سر انگشتام یخ زد.
نامجون{با ایستادن ون به خوبی میتونستم لرزش بدن یوری رو ببینم... آروم دستام رو دورش حلقه کردم گونش رو بوسیدم... یوریا نگران نباش اتفاقی نمی افته... باشه؟
یوری{با شنیدن صدای بم اما آرامش بخش نامجون استرسم کم شد... لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و همراه بقیه از ون پیاده شدم به اطراف که نگاه کردم تو دلم خداروشکر کردم... تقریبا اولای جنگل بودیم و از این بابت خیالم راحت بود.
*3 ساعت بعد*
نامجون{3 ساعت از اومدنمون به جنگل می گذشت و هوا تقریبا تاریک بود... هر هفتامون از فوبیای یوری خبر داشتیم و تو این سه ساعت حسابی سرگرمش کردیم...داشتم فکر می کردم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم... هاا چیزی گفتی؟
تهیونگ{هیونگ حواست کجاست میگم بیا میخوایم بازی کنیم.
نامجون{اوکی
یوری{بیست دقیقه ای می شد که داشتیم بازی می کردیم و ته و کوک هم همش تقلب می کردن... دیگه داشتم کلافه می شدم که با حرف یونگی میخواستم بپرم لپ هاشو ماچ کنم.
یونگی{خیلخب بسه دیگه به اندازه کافی هم بازی کردین هم شما دوتا(اشاره به کوک و ته) تقلب کردین وقته خوابه بریم بخوابیم.
نامجون{هممون با حرف یونگی موافقت کردیم و شروع کردیم به درست کردن چادر... چادرش انقد بزرگ بود که هممون توش جا میشدیم جای خودمو و یوری رو درست کردم و منتظرش بودم تا بیاد.
جین{نامجون بیا این کیسه خواب رو بگیر حسابی گرمش کردم بزارش برای یوری طرف صبح هوا خیلی سرد میشه.
نامجون{مرسی هیونگ.
*صبح ساعت 9:46*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۳۶.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.