ماهی که لبش بجای جانست

ماهی، که لبش بجای جانست
گر ناز کند،به جای آن است

از چشم دلم نمی‌شود دور
هر چند ز چشم سرنهانست

گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بی‌نشانست

آن کو به یقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست

ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست

بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست

تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست

این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست

نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست

چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه ز خاک اصفهانست

سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست

زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست

آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست


اوحدی
دیدگاه ها (۲۱)

ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیاغمت از خاک درت بیشترم سود، ...

یا بپوش آن روی زیبا در نقابیا دگر بیرون مرو چون آفتاببند کن ...

ای ز لعلت قیمت یاقوت پستسنبلت را دستهٔ گل زیر دستراست کرد ای...

گرچه صد بارم برانند از برتبر نمی‌دارم سر از خاک درتتا ابد من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط