p23
p23
یه روزی لارا گفت
لارا. بیا ازدواج کنیم!
جیمین. چی؟
لارا. بیا ازدواج کنیم.. ما که همدیگه رو دوست داریم منم هم خوشگلم هم مهربونم هوم؟
جیمین. تو هنوز بچه ای لارا
لارا. بزرگ که میشم؟
جیمین. باشه(لبخند)
لارا. هوممم خوبه.. یعنی من ملکه میشم؟
جیمین. اره (لبخند)
روز ها ماه ها سال ها گذشت که لارا17سالش شدومو من21سالم... هر روز بیشترو بیشتر وابسته هم میشدیم.. البته انگار فقط من بودم... تا اینکه.. ملکه مادرگفت وقتشه برای خودم ملکه ای انتخاب کنم.. منم گفتم لارا اما ملکه مادر گفت
ملکه مادر. مگه نمیدونی با چند نفر تو رابطس
جیمین. لطفا درباره بانو لارا درست صحبت کنید
خیلی سعی کردم تا لارا ملکه بشه بالخره روزی که جواب انتخابات رو میدادن رسید... با ذوق ورقه انتخابات رو باز کردم که با نوشته اسم تو لبخندم از بین رفتو به خشم تبدیل شد"مین ات "تو منو خیلی دوست داشتی عاشقم بودی برعکس الان... ولی من ازت متنفر من فقط چشامم لارا رو میدید... همون لحظه در وا شدو لارا با اشک امد سمتم
لارا. جیمین... من ملکه نشدم؟(گریه)
جیمین.عزیزم متاسفم.. مطمئن باش تو ملکه میشی
لارا. هق اشکال نداره هق حتما من لیاقت شما رو ندارم هق
جیمین. این حرفو نزن تو لیاقتت بهتریناس
نگاهی دوباره به برگه انداختم از شدت خشم اونو آتیشش زدم
بعد چند ماه بعد هی لارا ازم درخواست میکرد بره بیرون.. و من هی نگرانش میشدم که بلایی سرش نیاد.. ملکه مادر هی بهم میگفت اون داره بهت خیانت میکنه این حرفا.. تا که تصمیم گرفتم تقیبش کنم حس میکردم حرف مادرم دورغ باشه ولی... انگارحق بااون بود کل حسی که بهش داشتم تبدیل به نفرت شدو از اون روز به خودم قول دادم در دلمو به روی هیچکس باز نزارم...
ویو ات
با تعریف کردن خاطراتش خودمم بغض کردم چقدر مث من بدبخت بوده؟ سرشو به طرفم برگردونند که با چشمایه اشکی که سعی در نریختن بودن بهم خیره شدو گفت
جیمین. خسته شدی؟! زندگی مسخره ای داشتم میدونم
دست خودم نبود که بغضم شکستو بغلش کردم
ات. هق پسر تو چقدر هق بدبختی.. هقق تو منو یادم خودم مینداری هق
جیمین. شک
ویو جیمین
اولین بار بود که یکی بخاطرم گریه میکنه لارا هرگز به حالم گریه نکرده بود!
قطه اشکی از چشمم چکید که همون لحظه ات ازم جدا شد با انگشت شستش اشکایی که ریخته بودنو پاک کردو گفت
ات. بیا باهم دوستایه خوبی باشیم به عنوان یه دوست نه زن وشوهر.. میدونی زندگیت کمی شبیه به زندگی منه منم به خودم قول دادم در دلمو به روی کسی باز نکنم... بیا به همچین چیزایه مسخره ای اشک نریزیم باشه؟(لبخند بغض دار)
حیمین. باشه(لبخند)
ادامه دارد..
حمایت کنید🥺❤️🩹
یه روزی لارا گفت
لارا. بیا ازدواج کنیم!
جیمین. چی؟
لارا. بیا ازدواج کنیم.. ما که همدیگه رو دوست داریم منم هم خوشگلم هم مهربونم هوم؟
جیمین. تو هنوز بچه ای لارا
لارا. بزرگ که میشم؟
جیمین. باشه(لبخند)
لارا. هوممم خوبه.. یعنی من ملکه میشم؟
جیمین. اره (لبخند)
روز ها ماه ها سال ها گذشت که لارا17سالش شدومو من21سالم... هر روز بیشترو بیشتر وابسته هم میشدیم.. البته انگار فقط من بودم... تا اینکه.. ملکه مادرگفت وقتشه برای خودم ملکه ای انتخاب کنم.. منم گفتم لارا اما ملکه مادر گفت
ملکه مادر. مگه نمیدونی با چند نفر تو رابطس
جیمین. لطفا درباره بانو لارا درست صحبت کنید
خیلی سعی کردم تا لارا ملکه بشه بالخره روزی که جواب انتخابات رو میدادن رسید... با ذوق ورقه انتخابات رو باز کردم که با نوشته اسم تو لبخندم از بین رفتو به خشم تبدیل شد"مین ات "تو منو خیلی دوست داشتی عاشقم بودی برعکس الان... ولی من ازت متنفر من فقط چشامم لارا رو میدید... همون لحظه در وا شدو لارا با اشک امد سمتم
لارا. جیمین... من ملکه نشدم؟(گریه)
جیمین.عزیزم متاسفم.. مطمئن باش تو ملکه میشی
لارا. هق اشکال نداره هق حتما من لیاقت شما رو ندارم هق
جیمین. این حرفو نزن تو لیاقتت بهتریناس
نگاهی دوباره به برگه انداختم از شدت خشم اونو آتیشش زدم
بعد چند ماه بعد هی لارا ازم درخواست میکرد بره بیرون.. و من هی نگرانش میشدم که بلایی سرش نیاد.. ملکه مادر هی بهم میگفت اون داره بهت خیانت میکنه این حرفا.. تا که تصمیم گرفتم تقیبش کنم حس میکردم حرف مادرم دورغ باشه ولی... انگارحق بااون بود کل حسی که بهش داشتم تبدیل به نفرت شدو از اون روز به خودم قول دادم در دلمو به روی هیچکس باز نزارم...
ویو ات
با تعریف کردن خاطراتش خودمم بغض کردم چقدر مث من بدبخت بوده؟ سرشو به طرفم برگردونند که با چشمایه اشکی که سعی در نریختن بودن بهم خیره شدو گفت
جیمین. خسته شدی؟! زندگی مسخره ای داشتم میدونم
دست خودم نبود که بغضم شکستو بغلش کردم
ات. هق پسر تو چقدر هق بدبختی.. هقق تو منو یادم خودم مینداری هق
جیمین. شک
ویو جیمین
اولین بار بود که یکی بخاطرم گریه میکنه لارا هرگز به حالم گریه نکرده بود!
قطه اشکی از چشمم چکید که همون لحظه ات ازم جدا شد با انگشت شستش اشکایی که ریخته بودنو پاک کردو گفت
ات. بیا باهم دوستایه خوبی باشیم به عنوان یه دوست نه زن وشوهر.. میدونی زندگیت کمی شبیه به زندگی منه منم به خودم قول دادم در دلمو به روی کسی باز نکنم... بیا به همچین چیزایه مسخره ای اشک نریزیم باشه؟(لبخند بغض دار)
حیمین. باشه(لبخند)
ادامه دارد..
حمایت کنید🥺❤️🩹
۳.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.