هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که یکی از اعضای جوانتر و کنجکاو تومان جلو ...

---

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکی از اعضای جوان‌تر و کنجکاو تومان جلو آمد. چشمانش برق خاصی داشت و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
«خب… وقتشه کمی از خونش بچشیم!»

تو با ترس به عقب رفتی، اما چیفویو بلافاصله جلویت ایستاد و دستش را روی شانه‌ات گذاشت.
«هیچ کس بیش از حدش حق نداره… اگر بخوای، من هستم که کنترل می‌کنم.»

عضو خون‌آشام کمی مکث کرد و حس کرد که چشم‌های مایکی از دور او را می‌پاید.
مایکی با صدای سرد و تهدیدآمیز گفت:
«یک قدم بیشتر برداری، پشیمون می‌شی.»

در نتیجه، او فقط کمی از خون تو برداشت، اما نه بیشتر از حدی که تو یا چیفویو اجازه داده بودید.
تو نفس عمیقی کشیدی، کمی آرام شدی و حس کردی که حمایت دوستان واقعی حتی در میان تهدید واقعی، می‌تواند تو را ایمن نگه دارد.
---

آن روز، بعد از تحمل نگاه‌ها و عطش دیگران، به آشپزخانه پناه بردی. لیوانی آب خنک نوشیدی و برای لحظه‌ای حس کردی بالاخره می‌تونی نفس بکشی.

اما ناگهان صدای قدم‌های آرامی پشت سرت پیچید. قبل از اینکه برگردی، میتسویا آرام اما محکم تو را به پیشخوان چسباند.

چشمانش در تاریکی آشپزخانه برق می‌زدند، و صدای آرام اما جدی‌اش در گوش تو پیچید:
«هیچ‌کس نباید بدونه…»

قبل از اینکه حتی کلمه‌ای بگی، سرش را خم کرد و دندان‌های تیزش در گردنت فرو رفتند.
نفس‌ات در گلویت گیر کرد، قلبت تندتر از همیشه زد. خونت جریان یافت و لحظه‌ای همه‌چیز تار شد.

اما بر خلاف خشونت اولیه، چند لحظه بعد حس کردی مکیدن آرام شد، و میتسویا با دقت عقب رفت. لب‌هایش روی جای نیش نشست و آرام آن نقطه را بوسید.

ناگهان جای زخم محو شد، گویی هیچ‌وقت وجود نداشته.

چشم‌هایش را بالا آورد، لبخندی مرموز زد و زمزمه کرد:
«این راز بین من و تو می‌مونه… کسی نباید بفهمه.»

بعد مثل سایه‌ای آرام از اتاق خارج شد، و تو ماندی با قلبی لرزان و هزار فکر در ذهنت.
---

بعد از رفتن میتسویا، هنوز به پیشخان تکیه داده بودی. قلبت دیوانه‌وار می‌تپید و جای نیش گردنت گرما و سوزش عجیبی داشت.

اما چیزی که بیشتر ذهنت را مشغول کرده بود… آن بوسه بود.
ناخودآگاه دستت را روی گردنت گذاشتی، جایی که لب‌های او لمس کرده بودند.

چهره‌ات کمی سرخ شد و با خودت زمزمه کردی:
«این… فقط برای محو کردن اثر نیش بود… درسته؟»

اما هرچه بیشتر فکر می‌کردی، بیشتر به یاد نگاه مرموز و لبخند نیمه‌شیطنت‌آمیز میتسویا می‌افتادی. چیزی در وجودت لرزید—ترکیبی از ترس، گیجی و احساسی ناشناخته.

وقتی از آشپزخانه بیرون آمدی، چیفویو از دور صدایت زد. تو سریع سرت را پایین انداختی، مبادا رد سرخی روی گردنت را ببیند.
اما نگاه نافذش طوری بود که انگار حس کرده چیزی پنهان میکنی
دیدگاه ها (۶)

یه حسی بهم میگه ادامه ندم 🗿✔️

مسابقه خوناشامی بگا رفت دوستان هیچ خری نیومد بجز دو نف

دراکن با لحنی جدی و محکم گفت:«مایکی… اون باید یاد بگیره.»مای...

اثرات کوکائین:

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط