دراکن با لحنی جدی و محکم گفت
دراکن با لحنی جدی و محکم گفت:
«مایکی… اون باید یاد بگیره.»
مایکی که کمی عقب ایستاده بود، چشمانش تیز و پر از تصمیم بود. دستانش مشت شدند و لحظهای سکوت سنگینی روی فضا افتاد.
سپس با صدایی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
«میدونم… ولی من روش حساب میکنم که هیچ کس بیش از حد بهش آسیب نرسونه.»
تو نگاهت به مایکی افتاد و حس کردی ترکیبی از نگرانی و اعتماد در آن لحظه در وجودت جریان دارد. او در عین جدیت، قصد محافظت از تو را داشت.
چیفویو هم دستت را محکم گرفت و کنار تو ایستاد، نگاهش پر از اطمینان بود:
«هیچ کس حق نداره از حد بگذره… من کنارت هستم.»
فضا پر شد از سکوت سنگین و هیجان، اما تو فهمیدی که حتی در میان خونآشامها، وفاداری و مراقبت واقعی میتواند قدرتبخش باشد.
---
دراکن با صدایی محکم اعلام کرد:
«هرکی هروقت خواست و هرچقدر خواست میتونه از خونش بخوره!»
قلبت به شدت تند زد و دستت کمی لرزید. نگاههای تیز و کنجکاو همه اعضا، حس میشد که هر لحظه ممکنه اقدام کنند.
اما درست همان لحظه، چیفویو کنار تو ایستاد و دستت را محکم گرفت. چشمانش پر از جدیت بود:
«هیچ کس حق نداره از حدش بگذره. من کنارت هستم و مواظبت میکنم.»
مایکی هم که از دور نظاره میکرد، با اخمی عمیق و صدایی خشن گفت:
«هرکی حتی فکر کنه میتونه آسیبی برسونه، با من روبهرو خواهد شد.»
با وجود ترس و هیجان، حس کردی که حضور دوستان واقعی مثل چیفویو و مایکی، حتی در شرایط خطرناک و تهدیدآمیز، کمی آرامش و اطمینان ایجاد میکنه.
فضا سنگین بود، اما تو فهمیدی که این پنج روز، امتحانی برای اعتماد، صبر و توانایی کنترل وضعیت خواهد بود.
«مایکی… اون باید یاد بگیره.»
مایکی که کمی عقب ایستاده بود، چشمانش تیز و پر از تصمیم بود. دستانش مشت شدند و لحظهای سکوت سنگینی روی فضا افتاد.
سپس با صدایی آرام اما تهدیدآمیز گفت:
«میدونم… ولی من روش حساب میکنم که هیچ کس بیش از حد بهش آسیب نرسونه.»
تو نگاهت به مایکی افتاد و حس کردی ترکیبی از نگرانی و اعتماد در آن لحظه در وجودت جریان دارد. او در عین جدیت، قصد محافظت از تو را داشت.
چیفویو هم دستت را محکم گرفت و کنار تو ایستاد، نگاهش پر از اطمینان بود:
«هیچ کس حق نداره از حد بگذره… من کنارت هستم.»
فضا پر شد از سکوت سنگین و هیجان، اما تو فهمیدی که حتی در میان خونآشامها، وفاداری و مراقبت واقعی میتواند قدرتبخش باشد.
---
دراکن با صدایی محکم اعلام کرد:
«هرکی هروقت خواست و هرچقدر خواست میتونه از خونش بخوره!»
قلبت به شدت تند زد و دستت کمی لرزید. نگاههای تیز و کنجکاو همه اعضا، حس میشد که هر لحظه ممکنه اقدام کنند.
اما درست همان لحظه، چیفویو کنار تو ایستاد و دستت را محکم گرفت. چشمانش پر از جدیت بود:
«هیچ کس حق نداره از حدش بگذره. من کنارت هستم و مواظبت میکنم.»
مایکی هم که از دور نظاره میکرد، با اخمی عمیق و صدایی خشن گفت:
«هرکی حتی فکر کنه میتونه آسیبی برسونه، با من روبهرو خواهد شد.»
با وجود ترس و هیجان، حس کردی که حضور دوستان واقعی مثل چیفویو و مایکی، حتی در شرایط خطرناک و تهدیدآمیز، کمی آرامش و اطمینان ایجاد میکنه.
فضا سنگین بود، اما تو فهمیدی که این پنج روز، امتحانی برای اعتماد، صبر و توانایی کنترل وضعیت خواهد بود.
- ۵۲۳
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط