می بینم که نشسته ای و به یک سو می نگری
می بینم که نشسته ای و به یک سو می نگری
تا به کی تنهایی ؟!
برخیز و بیا ،
دستهای خسته ام را بگیر
قلبم را با قلبت یکی ساز
و مرا
به سوی مرزهای امید و خوشبختی ببر!
برخیز و بیا ،
سکوت را در هم شکن
سراسر وجودم را از هیاهوی وجودت پر کن
و بر دریای دلم از باران مهربانیت ببار !
دل نگرانی به خود راه نده
که من از تو دل نگران ترم !
دل نگرانیت را به دست بادهای سهمگین روزگار بسپار
تا ببرند از خاطر تو تشویش و پریشانی را
و در عوض برایت به ارمغان آورند
عشق مرا
و بدان که این خود الهه بزرگیست
از جانب قلب من به قلب تو !
حال اگر مرا می خواهی
پس دیگر نشستن را مخواه ،
برخیز و بیا ....!
تا به کی تنهایی ؟!
برخیز و بیا ،
دستهای خسته ام را بگیر
قلبم را با قلبت یکی ساز
و مرا
به سوی مرزهای امید و خوشبختی ببر!
برخیز و بیا ،
سکوت را در هم شکن
سراسر وجودم را از هیاهوی وجودت پر کن
و بر دریای دلم از باران مهربانیت ببار !
دل نگرانی به خود راه نده
که من از تو دل نگران ترم !
دل نگرانیت را به دست بادهای سهمگین روزگار بسپار
تا ببرند از خاطر تو تشویش و پریشانی را
و در عوض برایت به ارمغان آورند
عشق مرا
و بدان که این خود الهه بزرگیست
از جانب قلب من به قلب تو !
حال اگر مرا می خواهی
پس دیگر نشستن را مخواه ،
برخیز و بیا ....!
- ۲۱۲
- ۰۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط