می بینم که نشسته ای و به یک سو می نگری

می بینم که نشسته ای و به یک سو می نگری

تا به کی تنهایی ؟!

برخیز و بیا ،

دستهای خسته ام را بگیر

قلبم را با قلبت یکی ساز

و مرا

به سوی مرزهای امید و خوشبختی ببر!

برخیز و بیا ،

سکوت را در هم شکن

سراسر وجودم را از هیاهوی وجودت پر کن

و بر دریای دلم از باران مهربانیت ببار !

دل نگرانی به خود راه نده

که من از تو دل نگران ترم !

دل نگرانیت را به دست بادهای سهمگین روزگار بسپار

تا ببرند از خاطر تو تشویش و پریشانی را

و در عوض برایت به ارمغان آورند

عشق مرا

و بدان که این خود الهه بزرگیست

از جانب قلب من به قلب تو !

حال اگر مرا می خواهی

پس دیگر نشستن را مخواه ،

برخیز و بیا ....!
دیدگاه ها (۱)

خوب من !چگونه قلم را در دستانم نگیرم ،چگونه برای از تو گفتن ...

در من تکرار شوای زیباترین احساسمثل همان روزهای اول عاشقی که ...

نوشته هایم را خوانده ایای زیباترین احساس ٬با من هم سخن شده ا...

گاهی آنقدر که باید عاشقی نمی کنیم !دل همدیگر را می شکنیم ٬و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط