پارت ۴۲
پارت ۴۲
#جویی
خیلی باهوشه !! فکر میکردم باهوش بی تی اس کوکیه ولی نگو اینم برای خودش یه بلاییه اما نشون نمیده !!
من: تهیونگ .. من دیگه برم بخوام !! فردا خیلی کار دارم !!
تهیونگ: ا..اوه باشه !! برو بخواب شب بخیر !!
رفتم توی اتاق و در رو بستم !! تکیه دادم به در .. در کنار اون واقعا احساس آرامش خاصی داشتم ! آرامش خودش رو به من منتقل کرد !! رفتم توی رخت و خواب و به سرعت خوابم برد ..
صبح بیدار شدم و از اتاق اومدم بیرون دیدم داره صبحونه درست میکنه !! رفتم دستشویی و اومدم بیرون سر میز نشستم ..
من: یااا تهیونگ شیی!! همیشه انقدر به خودت میرسی ؟؟
تهیونگ: اوه .. نه بابا من بیشتر اوقات صبحانه نمیخورم ولی به خاطر تو درست کردم بخور تا برای امروز نیرو داشته باشی !!
#تهیونگ
گه گاهی بهش نگاه میکردم.. رنگ و روش که خوب بود !! خداروشکر که حالش بهتر شد .. منم باید به یه کاری میرسیدم!! باید برم سراغ جونگ کوک و ازش بپرسم که چرا بهم دروغ گفته !! صبحونه شو خورد و رفت که حاضر بشه !!
من: جویی !! بیا میرسونمت!!
جویی: نه تهیونگ !! تو برو به کار خودت برس من خودم میرم !
من: اخه جویی ! تو هنوز مریضی !! ....
جویی: تهیونگ نمیخوام برات دردسر درست کنم !! نمیخوام کنار هم ما رو ببینن !! میفهمی که چی میگم!!
من: ب..باشه !! فقط مراقب خودت باش .. قولت رو یادت نره فهمیدی!؟
اومد جلو و بغلم کرد.. منم دستامو بردم و دور شونه هاشو گرفتم و بغلش کردم .. عطر دیوونه کننده اش هوش از سرم میبرد ازم جدا شد و نگاهم میکرد... چی میشد که طعم اون لبات رو هم بچشم !! نه .. الان نه... سر فرصت مناسب بهش اعتراف میکنم .. هنوز مطمئن نیستم که منو دوست داره ..
رفت بیرون و منم طبق معمول رفتم کمپانی .. لباسم رو عوض کردم و رفتم سالن تمرین .. همه اعضا بودن جونگ کوک هم بینشون بود .. عصبی بودم ولی نمیشد جلو اعضا ازش بپرسم .. تمرین کردیم و آخر تمرین دیدم جونگ کوک رفت بیرون گفتم این بهترین موقع اس !! رفتم دنبالش دیدم رفت توی اتاقش و در رو بست !! نه .. اینجا نمیشد باید بیرون از کمپانی باهاش حرف بزنم .. خیلی عصبی بودم و علتش هم این بود که بهترین فرد زندگیم اینطوری حرف زد و از اعتماد من سوء استفاده کرد ..
#جویی
رفتم خونه... یه دوش سریع گرفتم. اومدم بیرون یه کت و شلوار مشکی پوشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان!! برای اینکه بتونم روی کارم تمرکز کنم باید یکی یکی موانع و مشکلات رو حل کنم .. رسیدم بیمارستان طبق معمول بادیگارد و پدرم پیشش بود .. رفتم توی اتاق و با چهره عصبانی به پدرم نگاه کردم ...
من: پدر !! میشه من و جولهی رو تنها بزاری !!
رفت بیرون و نشستم رو به روش .. بی حال بود و دلم کباب شد واسش !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#جویی
خیلی باهوشه !! فکر میکردم باهوش بی تی اس کوکیه ولی نگو اینم برای خودش یه بلاییه اما نشون نمیده !!
من: تهیونگ .. من دیگه برم بخوام !! فردا خیلی کار دارم !!
تهیونگ: ا..اوه باشه !! برو بخواب شب بخیر !!
رفتم توی اتاق و در رو بستم !! تکیه دادم به در .. در کنار اون واقعا احساس آرامش خاصی داشتم ! آرامش خودش رو به من منتقل کرد !! رفتم توی رخت و خواب و به سرعت خوابم برد ..
صبح بیدار شدم و از اتاق اومدم بیرون دیدم داره صبحونه درست میکنه !! رفتم دستشویی و اومدم بیرون سر میز نشستم ..
من: یااا تهیونگ شیی!! همیشه انقدر به خودت میرسی ؟؟
تهیونگ: اوه .. نه بابا من بیشتر اوقات صبحانه نمیخورم ولی به خاطر تو درست کردم بخور تا برای امروز نیرو داشته باشی !!
#تهیونگ
گه گاهی بهش نگاه میکردم.. رنگ و روش که خوب بود !! خداروشکر که حالش بهتر شد .. منم باید به یه کاری میرسیدم!! باید برم سراغ جونگ کوک و ازش بپرسم که چرا بهم دروغ گفته !! صبحونه شو خورد و رفت که حاضر بشه !!
من: جویی !! بیا میرسونمت!!
جویی: نه تهیونگ !! تو برو به کار خودت برس من خودم میرم !
من: اخه جویی ! تو هنوز مریضی !! ....
جویی: تهیونگ نمیخوام برات دردسر درست کنم !! نمیخوام کنار هم ما رو ببینن !! میفهمی که چی میگم!!
من: ب..باشه !! فقط مراقب خودت باش .. قولت رو یادت نره فهمیدی!؟
اومد جلو و بغلم کرد.. منم دستامو بردم و دور شونه هاشو گرفتم و بغلش کردم .. عطر دیوونه کننده اش هوش از سرم میبرد ازم جدا شد و نگاهم میکرد... چی میشد که طعم اون لبات رو هم بچشم !! نه .. الان نه... سر فرصت مناسب بهش اعتراف میکنم .. هنوز مطمئن نیستم که منو دوست داره ..
رفت بیرون و منم طبق معمول رفتم کمپانی .. لباسم رو عوض کردم و رفتم سالن تمرین .. همه اعضا بودن جونگ کوک هم بینشون بود .. عصبی بودم ولی نمیشد جلو اعضا ازش بپرسم .. تمرین کردیم و آخر تمرین دیدم جونگ کوک رفت بیرون گفتم این بهترین موقع اس !! رفتم دنبالش دیدم رفت توی اتاقش و در رو بست !! نه .. اینجا نمیشد باید بیرون از کمپانی باهاش حرف بزنم .. خیلی عصبی بودم و علتش هم این بود که بهترین فرد زندگیم اینطوری حرف زد و از اعتماد من سوء استفاده کرد ..
#جویی
رفتم خونه... یه دوش سریع گرفتم. اومدم بیرون یه کت و شلوار مشکی پوشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان!! برای اینکه بتونم روی کارم تمرکز کنم باید یکی یکی موانع و مشکلات رو حل کنم .. رسیدم بیمارستان طبق معمول بادیگارد و پدرم پیشش بود .. رفتم توی اتاق و با چهره عصبانی به پدرم نگاه کردم ...
من: پدر !! میشه من و جولهی رو تنها بزاری !!
رفت بیرون و نشستم رو به روش .. بی حال بود و دلم کباب شد واسش !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۲۴.۶k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.