فیک جیمین*part ¹⁵*
★ویو ات★
ناخوداگاه جیغ کشیدم که فهمیدم اوپا ها بودن که فقط سعی در کرم ریزی داشتن و موفق هم شدن😑(نویسنده هم داره کرم میریزه😎)
با لحن اعتراض مانندی گفتم:
+یااااا...اوپا هاااااا🥺
بعدم جیمین گفت:
-میدونین که ما میترسیما😑
که بعد اعضا دونه دونه با اینکه نمی تونستن خنده هاشونو بخاطر ترسیدن ما پنهان کنن عذرخواهی کردن
ازونجایی که نصف شب بود کسی توی خیابون نبود که بخواد بشنوه🥲از ماشین پیاده شدیم و ایندفعه خودم رفتم دست جیمینو گرفتم و همراه با بقیه اعضا رفتیم داخل رستوران...یه میزی که یه گوشه بود رو انتخاب کردیم و روی صندلی های پشتش نشستیم...منتظر بودیم تا گارسون بیاد و سفارش بگیره...
با شیطنت در گوشش گفتم:
+ددی...باید فکر جیبتو بکنم؟...
که جیمین با لحن جنتلمنانه ای بلند گفت:
-خووووب....همگی مهمون من...
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
-انقدر امشب خوشحالم که حتی اگه ورشکستم کنین بازم از حال خوبم کم نمیشه
با این حرفش اکلیلی شدم و بوسه ای روی گونه ش نشوندم...
گارسون اومد و اعضا سفارش دادن که رسید نوبت من و جیمین که جیمین با لبخندی گفت:
-هر چی اتم میخوره برای منم همونو بیارین:)
اکلیل بارون شدن اما به روی خودم نیاوردم و نگاهی به منو انداختم و گفتم:
+کیمچی جیجیگه(غذای مورد علاقه جیمین)
گارسون بعد از گفتن چشم و تعظیم کوتاهی رفت...
غذامون رو بعد از چند مین یه گارسون دیگه آورد و با اشتها شروع به خوردن کردم...
بعد از خوردن غذامون(نویسنده گشاده حال نداره بنویسه)از رستوران خارج شدیم که هوپی اوپا با تفکر از نامجون اوپا پرسید:
&نامجون امشب کجا میریم؟...هیچکدوممون اینجا، توی دائجونگ خونه نداریم
*پ.ن:کنسرت تو سئول برگزار نشده توی شهر دائجونگ برگزار شده که هیچکدوم از اعضا اونجا خونه ندارن...*
که بعد نامجون اوپا بعد از خمیازه بلندی گفت:
=معلومه...میریم هتل...هرکدوم اتاقای جدا داریم
که با جمله آخر نامجون اوپا جیمین با اعتراض و غرغر گفت:
-چیییییییییی؟!!!!!!....یااااااا من میخوام امشبو پیش زنم باشم یااااااا
که بعد نامجون اوپا که اصلا حوصلهی بحث نداشت بعد از خمیازه کوتاهی گفت:
=باشه باشه...هماهنگ میکنم اتاقاتون یکی باشه... حالا بیاین بریم که من خیلی خسته ام
داشتیم به سمت ماشینامون حرکت و توی ماشینا نشستیم که ناگهان گوشی جیمین زنگ خورد...
با دیدن اسم جیهون(برادر جیمین) سریع جواب داد و طبق عادت همیشگیش روی اسپیکر گذاشت:
+بله...چیشده جیهون؟
°جیمین...مامان و بابا تصادف کردن!...زود برگرد سئول...زود!
قطره اشکی از چشمای جیمین پایین چکید...
+چی...چی داری میگی؟...حالشون خوبه؟...
°آره...حال هردوشون خوبه...چیزی نشده...فقط زود برگرد سئول!
بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن جیمین بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-بیبی...نمی خوام تنهات بزارم خوشگلم...ولی دیدی که...باید برم خوشگلم...
با نگرانی گفتم:
+جیمینی...میخوای من باهات بیام ددی؟...تنها نرو...
که لبخندی با نگرانی زد و گفت:
-نه خوشگلم...سختت میشه عزیزکم...من خودم تنها میرم...به محض اینکه رسیدم بهت زنگ میزنم...باشه بیبی؟...
ناراحت بودم از این که جیمین امشب قراره تنهام بزاره...اما دیگه باهاش مخالفت نکردم و به آرومی گفتم:
+باشه...فقط مواظب خودت باش...مواظب اوما و آبا(پدر و مادر جیمین رو میگه)هم باش...
عرررررررررررررررررررررررر و همچنانننن عررررررررررررررر تررررررررررر❤❤🤍🤍🤍🧡🧡💛💛💜💜💜
واقعا بهترینی @sevda.chanم .....میدونستی زیادییی خوبییییییی....خیلیییی خوبببب🥺😎💜🤌
#bts
#fic
#fiction
#scenario
#jimin
#parkjimin
ناخوداگاه جیغ کشیدم که فهمیدم اوپا ها بودن که فقط سعی در کرم ریزی داشتن و موفق هم شدن😑(نویسنده هم داره کرم میریزه😎)
با لحن اعتراض مانندی گفتم:
+یااااا...اوپا هاااااا🥺
بعدم جیمین گفت:
-میدونین که ما میترسیما😑
که بعد اعضا دونه دونه با اینکه نمی تونستن خنده هاشونو بخاطر ترسیدن ما پنهان کنن عذرخواهی کردن
ازونجایی که نصف شب بود کسی توی خیابون نبود که بخواد بشنوه🥲از ماشین پیاده شدیم و ایندفعه خودم رفتم دست جیمینو گرفتم و همراه با بقیه اعضا رفتیم داخل رستوران...یه میزی که یه گوشه بود رو انتخاب کردیم و روی صندلی های پشتش نشستیم...منتظر بودیم تا گارسون بیاد و سفارش بگیره...
با شیطنت در گوشش گفتم:
+ددی...باید فکر جیبتو بکنم؟...
که جیمین با لحن جنتلمنانه ای بلند گفت:
-خووووب....همگی مهمون من...
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
-انقدر امشب خوشحالم که حتی اگه ورشکستم کنین بازم از حال خوبم کم نمیشه
با این حرفش اکلیلی شدم و بوسه ای روی گونه ش نشوندم...
گارسون اومد و اعضا سفارش دادن که رسید نوبت من و جیمین که جیمین با لبخندی گفت:
-هر چی اتم میخوره برای منم همونو بیارین:)
اکلیل بارون شدن اما به روی خودم نیاوردم و نگاهی به منو انداختم و گفتم:
+کیمچی جیجیگه(غذای مورد علاقه جیمین)
گارسون بعد از گفتن چشم و تعظیم کوتاهی رفت...
غذامون رو بعد از چند مین یه گارسون دیگه آورد و با اشتها شروع به خوردن کردم...
بعد از خوردن غذامون(نویسنده گشاده حال نداره بنویسه)از رستوران خارج شدیم که هوپی اوپا با تفکر از نامجون اوپا پرسید:
&نامجون امشب کجا میریم؟...هیچکدوممون اینجا، توی دائجونگ خونه نداریم
*پ.ن:کنسرت تو سئول برگزار نشده توی شهر دائجونگ برگزار شده که هیچکدوم از اعضا اونجا خونه ندارن...*
که بعد نامجون اوپا بعد از خمیازه بلندی گفت:
=معلومه...میریم هتل...هرکدوم اتاقای جدا داریم
که با جمله آخر نامجون اوپا جیمین با اعتراض و غرغر گفت:
-چیییییییییی؟!!!!!!....یااااااا من میخوام امشبو پیش زنم باشم یااااااا
که بعد نامجون اوپا که اصلا حوصلهی بحث نداشت بعد از خمیازه کوتاهی گفت:
=باشه باشه...هماهنگ میکنم اتاقاتون یکی باشه... حالا بیاین بریم که من خیلی خسته ام
داشتیم به سمت ماشینامون حرکت و توی ماشینا نشستیم که ناگهان گوشی جیمین زنگ خورد...
با دیدن اسم جیهون(برادر جیمین) سریع جواب داد و طبق عادت همیشگیش روی اسپیکر گذاشت:
+بله...چیشده جیهون؟
°جیمین...مامان و بابا تصادف کردن!...زود برگرد سئول...زود!
قطره اشکی از چشمای جیمین پایین چکید...
+چی...چی داری میگی؟...حالشون خوبه؟...
°آره...حال هردوشون خوبه...چیزی نشده...فقط زود برگرد سئول!
بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن جیمین بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-بیبی...نمی خوام تنهات بزارم خوشگلم...ولی دیدی که...باید برم خوشگلم...
با نگرانی گفتم:
+جیمینی...میخوای من باهات بیام ددی؟...تنها نرو...
که لبخندی با نگرانی زد و گفت:
-نه خوشگلم...سختت میشه عزیزکم...من خودم تنها میرم...به محض اینکه رسیدم بهت زنگ میزنم...باشه بیبی؟...
ناراحت بودم از این که جیمین امشب قراره تنهام بزاره...اما دیگه باهاش مخالفت نکردم و به آرومی گفتم:
+باشه...فقط مواظب خودت باش...مواظب اوما و آبا(پدر و مادر جیمین رو میگه)هم باش...
عرررررررررررررررررررررررر و همچنانننن عررررررررررررررر تررررررررررر❤❤🤍🤍🤍🧡🧡💛💛💜💜💜
واقعا بهترینی @sevda.chanم .....میدونستی زیادییی خوبییییییی....خیلیییی خوبببب🥺😎💜🤌
#bts
#fic
#fiction
#scenario
#jimin
#parkjimin
۵.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.