Part4^کراش^
تهیونگ
بعد از اینکه به خانم ات[میشه انقد رسمی نباشی.تولوخدا🥺] گفتن قراره نقششو مقابل من بازی کن،چهره ی صورتش کلا تغییر کرد.مثه گچ سفید شده بود.نگرانش شدم خواستم بلند شم سمتش برم که :
+امممممم خیلی پیشنهاد یهوییی بود،واقعا نمیدونم الان چی بگم،حتی این کلماتم به زور از دهنم میان بیرون ...بخاطر همین میخام اگه امکانش هس یکم بهم مهلت بدین،بیشتر درموردش فک کنم ...حتما تا فردا شب خبرشو بهتون میدم...ممنون که درک میکنید🤌☻️
واقعا از حرفی زد شوکه شدم،انتظار داشتم همون اول بدون هیچ درنگی بگه بعله و میتونه همکاری کنه...ولی واقعا برام عجیب بود و البته از این شخصیتش خوشم اومد...بر اساس احساساتش تصمیم نگرفت و هول نشد اما خب میشد عصبی بودن رو تو چهرهش دید.اما به هر حال خوب خودش و اوضاع رو کنترل کرد...از این که انقد با وقار بود خوشم بود..سونگ ات🙂*همه ی اینارو تو ذهنش با خودش بود *
= اوه حتما چرا که نه . هر وقت امادگیشو داشتین میتونین بهمون خبر بدین..ولی لطفا هر چه زودتر و اینم بدونید خیلی خوشحال میشیم که مارو به همکاری قبول کنین*لبخند*
+البته ...متشکرم🙂
ویو ات
نمیدونمممم چراااا ولی اون تهیونگ لنتی(زهرمار خره)یه کلمهم حرف نمیزد و فقط یه لبخند رو صورتش بود...دلیلش چی بود،چرا باید انقد ساکت باشه؟!!
از عوامل اونجا خداحافظی کردم و بعد از خارج شدن از اتاق به دوستم تینا زنگ زدم که بیاد دنبالم
+الو تینا هاییییی*ذوق😃*
_سلامممم هانی کجایییی تموم شد؟
+عاااره زودیییی بیا که خبر دارم*به زور خودشو نگه داشته که پای تلفن خبرو بهش نگه*
_اوک دارم میام همون جلو ساختمون منتظر باش ،یه ربع دیگه اونجام..
پایان مکالمه ات و تینا
سرمو انداخته بودم پایینو داشتم جلوی ساختمونو طی میکردم و از اول به اخر میرفتم و بالعکس تا اینکه سرم به یکی خورد ، سرمو بلند کردمو و دیدم
واااااااعیییییییییی دوبارههههه...خدا این چه حکمتیهههه....
خودش بود .اولش نشناختم با ماسکی که رو صورتش بود...ولی با بوی آشنایی که تقریبا یه سال پیش به مشامم خورده بود و قطعا هیچ وقت اون بو رو فراموش نمیکردم ،حدس زدم که اون باشه مستر کیم بزگوار...
سرمو بلند کردم:
+اوه خیلی معدرت میخام🥲 ...ببخشید🙏
که بادیگاردا به طرفم اومدنو با دیدن من یکم عقب تر رفتن ولی بازم اونجا وایساده بودن
_🙂خواهش میکنم اشکال نداره
+..........*زل زده بهش*یعنی واقعا یادتون نمیاد؟
_*تعجب*بله؟!چی رو باید یادم بیاد
+*قول داده بود هیچ وقت از یادم نبره*تودلش بغض
............هیچی ولش کنین
با صدای بوق ماشینی که برام آشنا بود رومو کردم سمت خیابون و با چهره ی مثل همیشه خوشحال تینا که تو ماشین بود مواجه شدم.
بماند برا بعدا ادامش
ببخشید اگه فاصله افتاد،میدونین که مدرسه و امتحانو....
لایک و کامنت؟!😁
#bts
#kimtaehyung
#kimseokjin
#minyoongi
#junghoseok
#kimnamjoon
#jeonjungkook
#parkjimin
#fic
#fiction
#scenario
بعد از اینکه به خانم ات[میشه انقد رسمی نباشی.تولوخدا🥺] گفتن قراره نقششو مقابل من بازی کن،چهره ی صورتش کلا تغییر کرد.مثه گچ سفید شده بود.نگرانش شدم خواستم بلند شم سمتش برم که :
+امممممم خیلی پیشنهاد یهوییی بود،واقعا نمیدونم الان چی بگم،حتی این کلماتم به زور از دهنم میان بیرون ...بخاطر همین میخام اگه امکانش هس یکم بهم مهلت بدین،بیشتر درموردش فک کنم ...حتما تا فردا شب خبرشو بهتون میدم...ممنون که درک میکنید🤌☻️
واقعا از حرفی زد شوکه شدم،انتظار داشتم همون اول بدون هیچ درنگی بگه بعله و میتونه همکاری کنه...ولی واقعا برام عجیب بود و البته از این شخصیتش خوشم اومد...بر اساس احساساتش تصمیم نگرفت و هول نشد اما خب میشد عصبی بودن رو تو چهرهش دید.اما به هر حال خوب خودش و اوضاع رو کنترل کرد...از این که انقد با وقار بود خوشم بود..سونگ ات🙂*همه ی اینارو تو ذهنش با خودش بود *
= اوه حتما چرا که نه . هر وقت امادگیشو داشتین میتونین بهمون خبر بدین..ولی لطفا هر چه زودتر و اینم بدونید خیلی خوشحال میشیم که مارو به همکاری قبول کنین*لبخند*
+البته ...متشکرم🙂
ویو ات
نمیدونمممم چراااا ولی اون تهیونگ لنتی(زهرمار خره)یه کلمهم حرف نمیزد و فقط یه لبخند رو صورتش بود...دلیلش چی بود،چرا باید انقد ساکت باشه؟!!
از عوامل اونجا خداحافظی کردم و بعد از خارج شدن از اتاق به دوستم تینا زنگ زدم که بیاد دنبالم
+الو تینا هاییییی*ذوق😃*
_سلامممم هانی کجایییی تموم شد؟
+عاااره زودیییی بیا که خبر دارم*به زور خودشو نگه داشته که پای تلفن خبرو بهش نگه*
_اوک دارم میام همون جلو ساختمون منتظر باش ،یه ربع دیگه اونجام..
پایان مکالمه ات و تینا
سرمو انداخته بودم پایینو داشتم جلوی ساختمونو طی میکردم و از اول به اخر میرفتم و بالعکس تا اینکه سرم به یکی خورد ، سرمو بلند کردمو و دیدم
واااااااعیییییییییی دوبارههههه...خدا این چه حکمتیهههه....
خودش بود .اولش نشناختم با ماسکی که رو صورتش بود...ولی با بوی آشنایی که تقریبا یه سال پیش به مشامم خورده بود و قطعا هیچ وقت اون بو رو فراموش نمیکردم ،حدس زدم که اون باشه مستر کیم بزگوار...
سرمو بلند کردم:
+اوه خیلی معدرت میخام🥲 ...ببخشید🙏
که بادیگاردا به طرفم اومدنو با دیدن من یکم عقب تر رفتن ولی بازم اونجا وایساده بودن
_🙂خواهش میکنم اشکال نداره
+..........*زل زده بهش*یعنی واقعا یادتون نمیاد؟
_*تعجب*بله؟!چی رو باید یادم بیاد
+*قول داده بود هیچ وقت از یادم نبره*تودلش بغض
............هیچی ولش کنین
با صدای بوق ماشینی که برام آشنا بود رومو کردم سمت خیابون و با چهره ی مثل همیشه خوشحال تینا که تو ماشین بود مواجه شدم.
بماند برا بعدا ادامش
ببخشید اگه فاصله افتاد،میدونین که مدرسه و امتحانو....
لایک و کامنت؟!😁
#bts
#kimtaehyung
#kimseokjin
#minyoongi
#junghoseok
#kimnamjoon
#jeonjungkook
#parkjimin
#fic
#fiction
#scenario
۵.۳k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.