فیک جیمین*part ¹⁶*
اولش بگم بار سومه دارم آپش میکنمممم...اه ..یه عالم نوشته بودم همش پرید😮💨😮💨😮💨
بعد از تموم شدن حرفم جیمین گفت:
-پس میرسونمت هتل و بعدش هم خوردم میرم...باشه بیبی خوشگلم؟...
و بعد گفتم:
+باشه ددی....
اعضا که تا الان منتظر بودن تا جیمین حرکت کنه(اعضا با هم میرن هیچوقت هم همو ول نمیکنن🥺) بعد از استارت زدن جیمین و حرکتش اونا هم حرکت کردن...ازونجایی که عملا کله سحر بود و خیابونا خیلی خلوت بود خیلی زود یعنی حدودا بعد از 15 مین رسیدیم...جیمین ماشینشو توی پارکینگ نذاشت و جلوی ساختمون هتل پارک کرد چون وقت نداشت که از پارکینگ در بیاره...پیاده شدیم و رفتیم داخل...خوب طبیعتا ساعت 3:34 دقیقه صبح کسی به جز یکی دوتا کارمند آقا اونجا نبودن...همه مون کلاه داشتیم و این باعث میشد کسی ما رو نشناسه...نامجون اونا سمت یکی از کارمندا که توی قسمت پذیرش بود رفت و با همون خوابالودگی کمی کلاهش رو آورد بالا که باعث شد اون کارمند بشناستش...با لحن خوشحالی گفت:
$خیلی خوش اومدین مصتر کیم...8 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 داشتین...که بعد کردینش 7 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 که یکیش دو نفره بود درسته؟...
=بله...درسته...
دونه دونه کارت های ورود به اتاقا رو بهمون داد و با جیمین و اعضا رفتیم طبقه 26..که آخرین طبقه بود و حدود 13 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 تو اون طبقه بود...به راهرویی که همه 7 تا اتاق اونجا بودن رسیدیم...بلاخره به شماره اتاق من و جیمین رسیدیم...خودشه...259...
که بعد جیمین گفت:
-بچه ها یه کاری برام پیش اومده و باید برگردم سئول...میشه حواستون به ات باشه؟...
نامجون اوپا گفت:
=خیالت راحت جیمین...
بعدم جونگکوکی اوپا :
÷نگران نباش هیونگ...
و بعد هم هوپی اوپا گفت:
&باشه ولی...چی شده که مجبوری برگردی سئول؟...
دوباره میشد غم رو توی چشمای جیمین حس کرد...:
-پدر و مادرم تصادف کردن...جیهون میگه حالشون خوبه ولی گفت باید برگردم...
بعد تهیونگ اوپا با نگرانی گفت:
∆اوه...میخوای باهات بیام جیمین هیونگ؟...
و بعدم شوگا اوپا حرف تهیونگ رو ادامه داد:
×راست میگه میخوای ما باهات بیایم؟...
که جیمین لبخندی زد و گفت:
-نه...مرسی بچه ها...خودم میرم...
که بعد جین اوپای مهربون مثل همیشه با نگرانی گفت:
~باشه پس...مراقب خودت باش...
همه اعضا:شب بخیر همگی...
ات:
+شب خوش...
جیمین:
-شب همگی بخیر...
بعد هرکی به سمت اتاق خودش حرکت کرد...
جیمین هم با من اومد و بعد اینکه رسیدیم محکم منو به آغوش کشید و به آرومی در گوشم گفت:
-ببخشید که مجبور شدم تنهات بزارم بیبی...دوستت دارم عزیز ترینم... لطفا بخاطر من شب رو بیدار نمون...شب بخیر خوشگلم...
هیچ جوابی بهش ندادم و فقط محکم تر بغلش کردم...بعد نشوندن بوسه ای روی پیشونیم گفت:
-سعی میکنم سریع برگردم...خداخافظ قشنگم...
سعی میکردم اشکام رو نگه دارم...:
+پس منتظرتم ددی...خداحافظ...مراقب خودت باش...باشه؟..
سرش رو تکون داد و به آرومی رفت...
★حدودا دو ساعت بعد★
★همچنان ویو ات★
حدودا دو ساعت از رفتن جیمین گذشته و من نتونستم بخوابم...توی تختم وول میخوردم و تا الان هزار بار از این پهلو به اون پهلو شدم اما باز هم خوابم نمیبره...توی همین فکرا بودم که ناگهان چیزی نظرم رو جلب کرد...وای خدای بزرگ!
*سخن نویسنده:خوب...این دفعه قصد کرم ریزی ندارم 🥺و اینکه امتحانم رو دادم...و همه رو 100 درصد زدم به غیر از فیزیک 🥺🥺🥺🥺که اونو یک سوالش رو اشتباه داشتم...بچه هااااا....دارم میمیرم....نگا کنین چقد نویسنده خوبیم😭....به دلایل زیادی الان توی بیمارستان بستری ام ولی دارم براتون پارت مینویسم🥺🥺🥺🥺پس کامنتتتتت بزارین حسابیییییییی که انرژی بگیرم زود پارت بعد رو براتون بزارم...🥺*
الهییییییی،سوداییی جانم خوبیییییی الان عزیزم؟؟؟؟هوم؟؟؟🥺🥺🥺❤
کامنت خودم برات:
تووووووو بهرین خودتیییییی یونو و ثابت شده ای...واقعا از اینکه تو اون شرایط امتحان دادی و اینقدر قوی بودی افتخار میکنم 💝و میکنیم ...نه دوستان؟!😼
مهمم نباشه برات اون فیزیکو...چون هیچی از استعداد و توانایی های تو کم نمیشه بیبی،اوکی؟؟؟
و امیدوارم هر چی زودتر یلامتیتو به دست بیاری خانم ترقوه(خودمم ترقوه هام زیادی دیده میشن🤣هه)😍
بعدم شما دوستان اصن هیچی نمیگین چرااااااع؟؟؟هوم؟؟؟؟؟🙂
#fic
#jimin
#fiction
#scenario
#bts
#bangtan
بعد از تموم شدن حرفم جیمین گفت:
-پس میرسونمت هتل و بعدش هم خوردم میرم...باشه بیبی خوشگلم؟...
و بعد گفتم:
+باشه ددی....
اعضا که تا الان منتظر بودن تا جیمین حرکت کنه(اعضا با هم میرن هیچوقت هم همو ول نمیکنن🥺) بعد از استارت زدن جیمین و حرکتش اونا هم حرکت کردن...ازونجایی که عملا کله سحر بود و خیابونا خیلی خلوت بود خیلی زود یعنی حدودا بعد از 15 مین رسیدیم...جیمین ماشینشو توی پارکینگ نذاشت و جلوی ساختمون هتل پارک کرد چون وقت نداشت که از پارکینگ در بیاره...پیاده شدیم و رفتیم داخل...خوب طبیعتا ساعت 3:34 دقیقه صبح کسی به جز یکی دوتا کارمند آقا اونجا نبودن...همه مون کلاه داشتیم و این باعث میشد کسی ما رو نشناسه...نامجون اونا سمت یکی از کارمندا که توی قسمت پذیرش بود رفت و با همون خوابالودگی کمی کلاهش رو آورد بالا که باعث شد اون کارمند بشناستش...با لحن خوشحالی گفت:
$خیلی خوش اومدین مصتر کیم...8 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 داشتین...که بعد کردینش 7 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 که یکیش دو نفره بود درسته؟...
=بله...درسته...
دونه دونه کارت های ورود به اتاقا رو بهمون داد و با جیمین و اعضا رفتیم طبقه 26..که آخرین طبقه بود و حدود 13 تا اتاق 𝘝𝘐𝘗 تو اون طبقه بود...به راهرویی که همه 7 تا اتاق اونجا بودن رسیدیم...بلاخره به شماره اتاق من و جیمین رسیدیم...خودشه...259...
که بعد جیمین گفت:
-بچه ها یه کاری برام پیش اومده و باید برگردم سئول...میشه حواستون به ات باشه؟...
نامجون اوپا گفت:
=خیالت راحت جیمین...
بعدم جونگکوکی اوپا :
÷نگران نباش هیونگ...
و بعد هم هوپی اوپا گفت:
&باشه ولی...چی شده که مجبوری برگردی سئول؟...
دوباره میشد غم رو توی چشمای جیمین حس کرد...:
-پدر و مادرم تصادف کردن...جیهون میگه حالشون خوبه ولی گفت باید برگردم...
بعد تهیونگ اوپا با نگرانی گفت:
∆اوه...میخوای باهات بیام جیمین هیونگ؟...
و بعدم شوگا اوپا حرف تهیونگ رو ادامه داد:
×راست میگه میخوای ما باهات بیایم؟...
که جیمین لبخندی زد و گفت:
-نه...مرسی بچه ها...خودم میرم...
که بعد جین اوپای مهربون مثل همیشه با نگرانی گفت:
~باشه پس...مراقب خودت باش...
همه اعضا:شب بخیر همگی...
ات:
+شب خوش...
جیمین:
-شب همگی بخیر...
بعد هرکی به سمت اتاق خودش حرکت کرد...
جیمین هم با من اومد و بعد اینکه رسیدیم محکم منو به آغوش کشید و به آرومی در گوشم گفت:
-ببخشید که مجبور شدم تنهات بزارم بیبی...دوستت دارم عزیز ترینم... لطفا بخاطر من شب رو بیدار نمون...شب بخیر خوشگلم...
هیچ جوابی بهش ندادم و فقط محکم تر بغلش کردم...بعد نشوندن بوسه ای روی پیشونیم گفت:
-سعی میکنم سریع برگردم...خداخافظ قشنگم...
سعی میکردم اشکام رو نگه دارم...:
+پس منتظرتم ددی...خداحافظ...مراقب خودت باش...باشه؟..
سرش رو تکون داد و به آرومی رفت...
★حدودا دو ساعت بعد★
★همچنان ویو ات★
حدودا دو ساعت از رفتن جیمین گذشته و من نتونستم بخوابم...توی تختم وول میخوردم و تا الان هزار بار از این پهلو به اون پهلو شدم اما باز هم خوابم نمیبره...توی همین فکرا بودم که ناگهان چیزی نظرم رو جلب کرد...وای خدای بزرگ!
*سخن نویسنده:خوب...این دفعه قصد کرم ریزی ندارم 🥺و اینکه امتحانم رو دادم...و همه رو 100 درصد زدم به غیر از فیزیک 🥺🥺🥺🥺که اونو یک سوالش رو اشتباه داشتم...بچه هااااا....دارم میمیرم....نگا کنین چقد نویسنده خوبیم😭....به دلایل زیادی الان توی بیمارستان بستری ام ولی دارم براتون پارت مینویسم🥺🥺🥺🥺پس کامنتتتتت بزارین حسابیییییییی که انرژی بگیرم زود پارت بعد رو براتون بزارم...🥺*
الهییییییی،سوداییی جانم خوبیییییی الان عزیزم؟؟؟؟هوم؟؟؟🥺🥺🥺❤
کامنت خودم برات:
تووووووو بهرین خودتیییییی یونو و ثابت شده ای...واقعا از اینکه تو اون شرایط امتحان دادی و اینقدر قوی بودی افتخار میکنم 💝و میکنیم ...نه دوستان؟!😼
مهمم نباشه برات اون فیزیکو...چون هیچی از استعداد و توانایی های تو کم نمیشه بیبی،اوکی؟؟؟
و امیدوارم هر چی زودتر یلامتیتو به دست بیاری خانم ترقوه(خودمم ترقوه هام زیادی دیده میشن🤣هه)😍
بعدم شما دوستان اصن هیچی نمیگین چرااااااع؟؟؟هوم؟؟؟؟؟🙂
#fic
#jimin
#fiction
#scenario
#bts
#bangtan
۷.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.