فیک جیمین*part ¹⁴*
★ویو ات★
دوتا آهنگ دیگه هم رفتیم و بعد هم اتمام کنسرت...
لباس هامون رو با لباس های عادیمون عوض کردیم، میکاپ ها رو پاک کردیم...جیمین دستمو گرفت که خجالت کشیدم...بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و دستشو دور کتفم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد:
-آها..حالا خوب شد:)
دروغ چرا؟خوشم اومد اما بازم خجالت کشیدم و سرخ شدم:)...بعد به سمت ماشین هامون حرکت کردیم...توی راه بودیم که جونگکوکی اوپا با لحن شیطنت آمیزی گفت:
&جیمین هیونگ یه قولی بهم نداده بودی؟ قرار بود مهمونمون کنیاااا
جیمین با لحن متعجبی گفت:
-امشب؟!!😳
∆آره دیگه پس کی؟ هممون گرسنه ایم
×راست میگه جیمین قول داده بودی...😑
جیمین لبخندی زد و ادامه داد:
-اکی...بریم...
با همدیگه یه رستوران رو انتخاب کردیم،...نزدیک ماشینامون رسیدیم...از اونجایی که سه ری منو رسونده بود من ماشین نیاورده بودم...احتمالا با جیمین میرم..ولی اگه خودش گفت،وگرنه که عمراااا،داشتیم تقریبا به پارکینگ و قسمت ماشین های اعضا رسیدیم..جیمین با لحن جنتلمنانه ای گفت:
-لیدی آیا میتونم افتخار اینو داشته باشم که با من بیاید؟
لبخندی از این کیوت بودنش زدم و گفتم:
+مطمئنا مستر پارک...خوشخال میشم وقتم رو باهاتون بگذرونم
و بعد در ماشین رو برام باز کرد و لبخندم پررنگ تر شد و نشستم...خودش هم به سرعت اونطرف ماشین نشست، و آهنگ گذاشت...همه آهنگ های عاشقانه ی خودش بودن، مثل پرامیس، یا فیلتر، و....
بعد از حدودا 20 مین رسیدیم...جالبه...ساعت حدودا 2 بامداده اما کاملا بازه و خیلی هم رستورانه شلوغه...به مهمونا نگاهی انداختم...از لباساشون میشه فهمید که آدمای مهمی هستن...یا مثلا بعضی هاشون رو میشناختم...ساختمون با شکوهی بود...ستون های بزرگ و زیبا از جنس مرمر...نمایی که از جنس سنگ و پنجره و آجر...که تضادشون زیبایی خاصی بخشیده بود... و همینطور در غول پیکری که داشت، بیشترش از شیشه بود..اما دستگیره هاش و یک مستطیل دور تا دور شیشه از چوب بود...جیمین جلوش وایستاد...لبام کمی رنگ پریده شده بودن...که مطمئنا بخاطر کم خوابی و غذا نخوردنای این اخیرمه...یه تینت با رنگ صورتی پ رنگ از توی کیفم برداشتم و با آرامش به لب هام زدم...کارم تموم شده بود که بقیه ی اعضا هم دونه به دونه رسیدن...جیمین هم که از اونموقع داشت خیلی با احساس یک قسمت پرامیس رو میخوند:
-𝐼 𝑗𝑢𝑠𝑡 𝑤𝑎𝑛𝑡 𝑡𝑜 𝑏𝑒 𝑖𝑛 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑙𝑖𝑓𝑒...𝐵𝑎𝑏𝑦...𝑦𝑜𝑢 𝑠ℎ𝑜𝑢𝑙𝑑 𝑏𝑒 𝑎 𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡:)♡
*ترجمه:من فقط میخوام توی زندگیت باشم...بیبی...تو باید یه نور باشی:)♡*
من جذب صدای فوق العاده ش که بنظرم از هدیه ای از طرف بهشت براش بود شده بودم...خوب...اون منو یاد ترپیسکور مینداخت، الهه ی رقص و آواز...مطمئنا میشه اسم جیمین رو بعنوان نسخه ی مذکر ترپیسکور توی کتابا نوشت:)... همینطوری خیره و مجذوب عزیز ترینم شده بودم...که آهنگ تموم شد...متوجه شد که از اونموقع دارم خیره نگاهش میکنم...با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-صدام چطوره...پرنسس؟...
با کلمه ی آخرش کمی سرخ شدم و با دست پاچگی گفتم:
+خ...خوب عالی بود:) بی نظیر بود...توی ذهنم، به ترپیسکور تشبیهت کردم...
لبخندی زد و ادامه داد:
مرسی لیتل دایموند( معنی:الماس کوچولو🥺)
داشتیم همچنان حرف میزدیم که در ماشین توسط کسی باز شد....ناخوداگاه جیغ کشیدم که فهمیدم:...
*سخن نویسنده:خووووب😈این پارتو زیادی طول دادم🥺اونم خوب دلیلش این بود که نمیتونستم تا قسمت حساسش رو تو این پارت جا بدم🥺پارت بعد قراره یک اتفاقی بیفته😈که میخوام حدس بزنین...اگه کسی درست حدس بزنه بهش سه پارت رو یکجا و زوتر میدم😎😈و اینکه مرسی که هستین و اینکه منم سمپادیم و 24 ام امتحان تلاش دارم😭اگه دیدین نمیزارم بدونین با امتحان پاره شدم😭*
و اما ادمین که صننننن نگم براتوننننننن...دارم دیوونه میشمممممم
فردام امتحان ریاضی دارم(اولین امتحان ریاضی سال جدید)🥲🙂
و میدونین چی جالبتره خود معلممون گفته که از همه کلاسا(رشته ها)مال ما سخت تره،طوریکه ریاضیا امتحانشونو بد داده بودن بعضیاشون گفتن که دوباره میخایم امتحان بدیم(امتحان مارو بدن)
و دبیر بزرگوار فرمودند که همون نمره ای دارینو به نظرم داشنه باشین تا بیاین امتحان اونارو بدین(ما یعنی)چون کمتر از مال خودتونو میگیرن:/
پ.ن:.............😪🤧
خلاصه که سرتونو درد نیارمممم این تازه یه قطره بسیار کوچکی از دریای مشکلاتهههه:/👀💔
یکی دیگه از مشکلاتم: فک کن سه روز پشت سرهم زیست داشته باشی ،اونم زنگ آخرااااا
انرژی و کامنت خوب؟!)🙂
#fic#jimin#fiction#bts#bangtan#scenario
دوتا آهنگ دیگه هم رفتیم و بعد هم اتمام کنسرت...
لباس هامون رو با لباس های عادیمون عوض کردیم، میکاپ ها رو پاک کردیم...جیمین دستمو گرفت که خجالت کشیدم...بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و دستشو دور کتفم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد:
-آها..حالا خوب شد:)
دروغ چرا؟خوشم اومد اما بازم خجالت کشیدم و سرخ شدم:)...بعد به سمت ماشین هامون حرکت کردیم...توی راه بودیم که جونگکوکی اوپا با لحن شیطنت آمیزی گفت:
&جیمین هیونگ یه قولی بهم نداده بودی؟ قرار بود مهمونمون کنیاااا
جیمین با لحن متعجبی گفت:
-امشب؟!!😳
∆آره دیگه پس کی؟ هممون گرسنه ایم
×راست میگه جیمین قول داده بودی...😑
جیمین لبخندی زد و ادامه داد:
-اکی...بریم...
با همدیگه یه رستوران رو انتخاب کردیم،...نزدیک ماشینامون رسیدیم...از اونجایی که سه ری منو رسونده بود من ماشین نیاورده بودم...احتمالا با جیمین میرم..ولی اگه خودش گفت،وگرنه که عمراااا،داشتیم تقریبا به پارکینگ و قسمت ماشین های اعضا رسیدیم..جیمین با لحن جنتلمنانه ای گفت:
-لیدی آیا میتونم افتخار اینو داشته باشم که با من بیاید؟
لبخندی از این کیوت بودنش زدم و گفتم:
+مطمئنا مستر پارک...خوشخال میشم وقتم رو باهاتون بگذرونم
و بعد در ماشین رو برام باز کرد و لبخندم پررنگ تر شد و نشستم...خودش هم به سرعت اونطرف ماشین نشست، و آهنگ گذاشت...همه آهنگ های عاشقانه ی خودش بودن، مثل پرامیس، یا فیلتر، و....
بعد از حدودا 20 مین رسیدیم...جالبه...ساعت حدودا 2 بامداده اما کاملا بازه و خیلی هم رستورانه شلوغه...به مهمونا نگاهی انداختم...از لباساشون میشه فهمید که آدمای مهمی هستن...یا مثلا بعضی هاشون رو میشناختم...ساختمون با شکوهی بود...ستون های بزرگ و زیبا از جنس مرمر...نمایی که از جنس سنگ و پنجره و آجر...که تضادشون زیبایی خاصی بخشیده بود... و همینطور در غول پیکری که داشت، بیشترش از شیشه بود..اما دستگیره هاش و یک مستطیل دور تا دور شیشه از چوب بود...جیمین جلوش وایستاد...لبام کمی رنگ پریده شده بودن...که مطمئنا بخاطر کم خوابی و غذا نخوردنای این اخیرمه...یه تینت با رنگ صورتی پ رنگ از توی کیفم برداشتم و با آرامش به لب هام زدم...کارم تموم شده بود که بقیه ی اعضا هم دونه به دونه رسیدن...جیمین هم که از اونموقع داشت خیلی با احساس یک قسمت پرامیس رو میخوند:
-𝐼 𝑗𝑢𝑠𝑡 𝑤𝑎𝑛𝑡 𝑡𝑜 𝑏𝑒 𝑖𝑛 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑙𝑖𝑓𝑒...𝐵𝑎𝑏𝑦...𝑦𝑜𝑢 𝑠ℎ𝑜𝑢𝑙𝑑 𝑏𝑒 𝑎 𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡:)♡
*ترجمه:من فقط میخوام توی زندگیت باشم...بیبی...تو باید یه نور باشی:)♡*
من جذب صدای فوق العاده ش که بنظرم از هدیه ای از طرف بهشت براش بود شده بودم...خوب...اون منو یاد ترپیسکور مینداخت، الهه ی رقص و آواز...مطمئنا میشه اسم جیمین رو بعنوان نسخه ی مذکر ترپیسکور توی کتابا نوشت:)... همینطوری خیره و مجذوب عزیز ترینم شده بودم...که آهنگ تموم شد...متوجه شد که از اونموقع دارم خیره نگاهش میکنم...با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-صدام چطوره...پرنسس؟...
با کلمه ی آخرش کمی سرخ شدم و با دست پاچگی گفتم:
+خ...خوب عالی بود:) بی نظیر بود...توی ذهنم، به ترپیسکور تشبیهت کردم...
لبخندی زد و ادامه داد:
مرسی لیتل دایموند( معنی:الماس کوچولو🥺)
داشتیم همچنان حرف میزدیم که در ماشین توسط کسی باز شد....ناخوداگاه جیغ کشیدم که فهمیدم:...
*سخن نویسنده:خووووب😈این پارتو زیادی طول دادم🥺اونم خوب دلیلش این بود که نمیتونستم تا قسمت حساسش رو تو این پارت جا بدم🥺پارت بعد قراره یک اتفاقی بیفته😈که میخوام حدس بزنین...اگه کسی درست حدس بزنه بهش سه پارت رو یکجا و زوتر میدم😎😈و اینکه مرسی که هستین و اینکه منم سمپادیم و 24 ام امتحان تلاش دارم😭اگه دیدین نمیزارم بدونین با امتحان پاره شدم😭*
و اما ادمین که صننننن نگم براتوننننننن...دارم دیوونه میشمممممم
فردام امتحان ریاضی دارم(اولین امتحان ریاضی سال جدید)🥲🙂
و میدونین چی جالبتره خود معلممون گفته که از همه کلاسا(رشته ها)مال ما سخت تره،طوریکه ریاضیا امتحانشونو بد داده بودن بعضیاشون گفتن که دوباره میخایم امتحان بدیم(امتحان مارو بدن)
و دبیر بزرگوار فرمودند که همون نمره ای دارینو به نظرم داشنه باشین تا بیاین امتحان اونارو بدین(ما یعنی)چون کمتر از مال خودتونو میگیرن:/
پ.ن:.............😪🤧
خلاصه که سرتونو درد نیارمممم این تازه یه قطره بسیار کوچکی از دریای مشکلاتهههه:/👀💔
یکی دیگه از مشکلاتم: فک کن سه روز پشت سرهم زیست داشته باشی ،اونم زنگ آخرااااا
انرژی و کامنت خوب؟!)🙂
#fic#jimin#fiction#bts#bangtan#scenario
۹.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.