پارت پانزدهم
#پارت_پانزدهم
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
کلاس عملی داشتم و منتظر بودم بیمار من بیاد داخل تا کارم رو شروع کنم از صبح دل درد داشتم و حالم خوب نبود کاش زود تر کلاس تمام بشه برم خونه
وسایلم رو چیدم روی میز و بدون نگاه به بیمار گفتم
بفرمایید بخوابید
روی صندلی چرخ دار مخصوص نشسته بودم یکم چرخیدم و گفتم دهنتون رو....
از دیدنش اونجا تعجب کردم اخم هام رو تو هم کشیدم.... و گفتم تو اینجا چیکار میکنی .....
کاغذ نوبتش رو بهم نشون داد و با لبخند پیروز مندانه ای گفت زود باش خانوم دکتر دندونم درد میکنه
عصبی از روی صندلی بلند شدم و از اتاقک کوچیکی که مال من بود بیرون اومدم امروز خیلی حالم خوبه از زمین و اسمون واسم میباره استاد رسید به اتاقک من و گفت
خانوم اسایش چیزی شده
بله استاد من میخوام بیمارم عوض بشه
استاد سرشو داخل اتاقکم کرد
استاد: چرا بیمار به این خوبی
استاد لطفا عوضش کنید
استاد: نمیشه بدو خانوم اسایش عجله کن میخوام زود تر کارت انجام بدی بری کمک بقیه بچه ها
دست از پا درازتر برگشتم داخل اتاقکم
ماکس رو زدم و عینک مخصوص رو به چشم هام زدم و گفتم دهنتو باز کن یه اخم بزرگ هم انداختم بین ابرو هام
دندونهاش رو معاینه کردم
تمام مدت که داشتم معاینه اش میکردم زل زده بود تو چشم هام
میدونم باهات چیکار کنم
از رو صندلی بلند شدم و گفتم دندون هفت پایین سمت چپ خرابی داره الان خانوم همتی میادش اگر میخوای درستش کنی هزینش رو پرداخت کن
رفتم داخل اشپز خونه و برای خودم یه لیوان چایی ریختم و سعی کردم اروم باشم
بعد ازخوردن چایی برگشتم داخل اتاقکم باز ماکس زدم و عینک رو به چشمم زدم روپوش پلاستیکی رو گرفتم سمتش و گفتم ببندش
سوزن بی حسی رو اماده کردم و صندلی رو کشیدم جلو و گفتم دهنتو باز کن
کامیار : وای خانوم دکتر از بچگی از این امپوله میترسیدم
از لحن و قیافش خندم گرفت
نیشش شل شد و گفت : فکر نکن ماکس زدی نفهمیدم که داری میخندی باز اخم کردم و
سوزن رو تزریق کردم
هنوز خیره به چشم هام بود نور چراغ رو تنظیم کردم روی چشم هاش که مجبور شد چشمش رو ببنده یکم که گذشت دل دردم شدید تر شد
بهش گفتم یه چند لحظه میرم و برمیگردم
رفتم داخل دستشویی یکم که بهتر شدم از یکی از بچه ها یه مسکن گرفتم و خوردم
برگشتم داخل
کامیار: لیلی حالت خوبه رنگت پریده
بدون جواب دادن به سوالش مشغول ادامه کارم شدم سریع کار دندانش رو انجام دادم
وقتی تمام شد گفتم میتونی بری گفت میشه بریم یجایی صحبت کنیم
خیلی جدی گفتم خیر
بلند شد رفت بیرون استاد کار زیادی باهام نداشت برای همین تصمیم گرفتم برگردم خونه و استراحت کنم
دم در که رسیدم کامیار با ماشینش پیچید جلوم و چون ناگهانی بود و چنین انتظاری نداشتم ترسیدم
با اخم نگاهش کردم خم شد و در شاگرد راننده رو باز کرد و گفت
سوار شو
بی توجه بهش سمت خیابان قدم زدم تا برسم به ایستگاه
که یهو از پشت بازوم کشیده شد
چیکار میکنی وحشی
کامیار: وقتی حرف گوش نمیکنی باید باهات اینجوری کنم
چرا دست از سرم بر نمیداری
کامیار: چون تو به حرفهای من گوش نمیکنی
ینی اگه به حرفهات گوش کنم دست از سرم برمیداری
کامیار : اگر بعد از شنیدن حرفهام باز نظرت همین باشه اره دیگه مزاحمت نمیشم
خیلی خوب میشنوم
کامیار: نه خوب اینجا که نمیشه
باید بریم خونه من
این همه جا چرا خونه تو ...من اونجا نمیام
کامیار: میای
بازوم رو دوباره تو دستش گرفت و منو کشون کشون برد سمت ماشین به اجبار سوار شدم
میرفت سمت خونش
باز منو مجبور کرد و برد داخل
خوب حرفهاتو زود تر بگو
کامیار : حالا چه عجله ایه بشین یکم
چند قدم اومد سمت من
با صدای تقریبا بلندی گفتم
کامیار تورو خدا اذیتم نکن حالم خوب نیس حرفتو بگو باید برم خونه
کامیار: چرا حالت خوب نیس رنگت هم پریده میخوای بریم دکتر
نه کامیار دکتر نیاز ندارم حرفتو بگو
کامیار خیلی خب حد اقل بشین
نفسمو با حرص بیرون دادم و نشستم روی کاناپه. کامیار روبه روی من نشست
کامیار: لیلی خودت میدونی که من چقدر دوستت دارم به این راحتی ها هم دست بر دار نیستم میخوام بشی همه جونم همه کسم تو میدونی من بچه پرورشگاه بودم کسیو ندارم هیچ کسی رو هم نمیخوام جز تو
لطفا خواهش میکنم ازت به دوتاییمون این فرصت رو بده
اون موقع مشکلت امیر بود نمیدونم اخه الان مشکلت چیه
به قیافه جدی کامیار نگاه کردم اشک تو چشمام حلقه زد
باید بهش میگفتم تا دیگه بهم فکر نکنه
لبهام رو با زبونم خیس کردم و گفتم
من.....عاشق شدم ....عشق یه نفر تو دلمه که بیرون برو نیست ....از طرفی .....
از طرفی نمیتونیم بهم برسیم ....اون الان برای خودش زندگی داره ...ولی من هنوز دوستش دارم
کامیار : لیلی
بهم فرصت بده
بخدا قسم تو اگه بهم راه بدی من کاری میکنم عاشقم بشی
تا هر وقت هم که بخ
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
کلاس عملی داشتم و منتظر بودم بیمار من بیاد داخل تا کارم رو شروع کنم از صبح دل درد داشتم و حالم خوب نبود کاش زود تر کلاس تمام بشه برم خونه
وسایلم رو چیدم روی میز و بدون نگاه به بیمار گفتم
بفرمایید بخوابید
روی صندلی چرخ دار مخصوص نشسته بودم یکم چرخیدم و گفتم دهنتون رو....
از دیدنش اونجا تعجب کردم اخم هام رو تو هم کشیدم.... و گفتم تو اینجا چیکار میکنی .....
کاغذ نوبتش رو بهم نشون داد و با لبخند پیروز مندانه ای گفت زود باش خانوم دکتر دندونم درد میکنه
عصبی از روی صندلی بلند شدم و از اتاقک کوچیکی که مال من بود بیرون اومدم امروز خیلی حالم خوبه از زمین و اسمون واسم میباره استاد رسید به اتاقک من و گفت
خانوم اسایش چیزی شده
بله استاد من میخوام بیمارم عوض بشه
استاد سرشو داخل اتاقکم کرد
استاد: چرا بیمار به این خوبی
استاد لطفا عوضش کنید
استاد: نمیشه بدو خانوم اسایش عجله کن میخوام زود تر کارت انجام بدی بری کمک بقیه بچه ها
دست از پا درازتر برگشتم داخل اتاقکم
ماکس رو زدم و عینک مخصوص رو به چشم هام زدم و گفتم دهنتو باز کن یه اخم بزرگ هم انداختم بین ابرو هام
دندونهاش رو معاینه کردم
تمام مدت که داشتم معاینه اش میکردم زل زده بود تو چشم هام
میدونم باهات چیکار کنم
از رو صندلی بلند شدم و گفتم دندون هفت پایین سمت چپ خرابی داره الان خانوم همتی میادش اگر میخوای درستش کنی هزینش رو پرداخت کن
رفتم داخل اشپز خونه و برای خودم یه لیوان چایی ریختم و سعی کردم اروم باشم
بعد ازخوردن چایی برگشتم داخل اتاقکم باز ماکس زدم و عینک رو به چشمم زدم روپوش پلاستیکی رو گرفتم سمتش و گفتم ببندش
سوزن بی حسی رو اماده کردم و صندلی رو کشیدم جلو و گفتم دهنتو باز کن
کامیار : وای خانوم دکتر از بچگی از این امپوله میترسیدم
از لحن و قیافش خندم گرفت
نیشش شل شد و گفت : فکر نکن ماکس زدی نفهمیدم که داری میخندی باز اخم کردم و
سوزن رو تزریق کردم
هنوز خیره به چشم هام بود نور چراغ رو تنظیم کردم روی چشم هاش که مجبور شد چشمش رو ببنده یکم که گذشت دل دردم شدید تر شد
بهش گفتم یه چند لحظه میرم و برمیگردم
رفتم داخل دستشویی یکم که بهتر شدم از یکی از بچه ها یه مسکن گرفتم و خوردم
برگشتم داخل
کامیار: لیلی حالت خوبه رنگت پریده
بدون جواب دادن به سوالش مشغول ادامه کارم شدم سریع کار دندانش رو انجام دادم
وقتی تمام شد گفتم میتونی بری گفت میشه بریم یجایی صحبت کنیم
خیلی جدی گفتم خیر
بلند شد رفت بیرون استاد کار زیادی باهام نداشت برای همین تصمیم گرفتم برگردم خونه و استراحت کنم
دم در که رسیدم کامیار با ماشینش پیچید جلوم و چون ناگهانی بود و چنین انتظاری نداشتم ترسیدم
با اخم نگاهش کردم خم شد و در شاگرد راننده رو باز کرد و گفت
سوار شو
بی توجه بهش سمت خیابان قدم زدم تا برسم به ایستگاه
که یهو از پشت بازوم کشیده شد
چیکار میکنی وحشی
کامیار: وقتی حرف گوش نمیکنی باید باهات اینجوری کنم
چرا دست از سرم بر نمیداری
کامیار: چون تو به حرفهای من گوش نمیکنی
ینی اگه به حرفهات گوش کنم دست از سرم برمیداری
کامیار : اگر بعد از شنیدن حرفهام باز نظرت همین باشه اره دیگه مزاحمت نمیشم
خیلی خوب میشنوم
کامیار: نه خوب اینجا که نمیشه
باید بریم خونه من
این همه جا چرا خونه تو ...من اونجا نمیام
کامیار: میای
بازوم رو دوباره تو دستش گرفت و منو کشون کشون برد سمت ماشین به اجبار سوار شدم
میرفت سمت خونش
باز منو مجبور کرد و برد داخل
خوب حرفهاتو زود تر بگو
کامیار : حالا چه عجله ایه بشین یکم
چند قدم اومد سمت من
با صدای تقریبا بلندی گفتم
کامیار تورو خدا اذیتم نکن حالم خوب نیس حرفتو بگو باید برم خونه
کامیار: چرا حالت خوب نیس رنگت هم پریده میخوای بریم دکتر
نه کامیار دکتر نیاز ندارم حرفتو بگو
کامیار خیلی خب حد اقل بشین
نفسمو با حرص بیرون دادم و نشستم روی کاناپه. کامیار روبه روی من نشست
کامیار: لیلی خودت میدونی که من چقدر دوستت دارم به این راحتی ها هم دست بر دار نیستم میخوام بشی همه جونم همه کسم تو میدونی من بچه پرورشگاه بودم کسیو ندارم هیچ کسی رو هم نمیخوام جز تو
لطفا خواهش میکنم ازت به دوتاییمون این فرصت رو بده
اون موقع مشکلت امیر بود نمیدونم اخه الان مشکلت چیه
به قیافه جدی کامیار نگاه کردم اشک تو چشمام حلقه زد
باید بهش میگفتم تا دیگه بهم فکر نکنه
لبهام رو با زبونم خیس کردم و گفتم
من.....عاشق شدم ....عشق یه نفر تو دلمه که بیرون برو نیست ....از طرفی .....
از طرفی نمیتونیم بهم برسیم ....اون الان برای خودش زندگی داره ...ولی من هنوز دوستش دارم
کامیار : لیلی
بهم فرصت بده
بخدا قسم تو اگه بهم راه بدی من کاری میکنم عاشقم بشی
تا هر وقت هم که بخ
۱۶.۱k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.