پارت شانزدهم
#پارت_شانزدهم
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
سلام دوستان
معذرت بخاطر بدقولی پیش اومده
لطفاِ لطفا رمانم رو بخونید اگر خوشتون اومد به دوستانتون معرفی کنید
و خوشحال میشم اگر نظرتون رو در مورد رمانم بدونم تا بتونم بهتر بنویسمش
کنار بابا نشستم و سینی چایی روی میز گذاشتم
داشت اخبار تماشا میکرد
صبر کردم چند تا خبر مهم اول تمام بشه
باید زود تر به بابا میگفتم تا مهدی خونه نیومده چون جلو مهدی خجالت میکشیدم
تو فکر بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم که بابا منو غافلگیرم کرد
بابا: لیلی چی میخوای بهم بگی
لبخند زدم بابام هنوز عادت منو میدونه یادش نرفته گفتم هنوز یادتونه
بابا: مگه میشه یادم بره
من دخترمو خوب میشناسم الانم میدونم میخوای یه چیزی بهم بگی
منتظر نگاهم کرد
لیوان چایی رو از سینی برداشتم و به دست بابا دادم و گفتم
راستش من امروز با کامیار صحبت کردم
بابا: خوب به نتیجه ای هم رسیدین
اره ....یعنی ...... خب من بهش گفتم باید اول از شما اجازه بگیرم اگر شما و مهدی هم راضی بودین اون موقع نظرمو بهش میگم
بابا :خوب نظرت چیه؟
میخوام یه فرصت به خودم وکامیار بدم
میخوام کامیار بیشتر منو بشناسه ببینه بازم میخواد با من ازدواج کنه یا نه
البته نمیخوام مثل نامزد ها و اینا باشیم
بابا : به نظر من کامیار پسر خیلی خوبیه من موافقم
خوشحالم تصمیم درستی گرفتی بهش این فرصت رو بده
باهم یه مدتی حرف بزنید ببینید اصلا به درد هم میخورید یا نه
بابا منو تو بغلش گرفت و پیشونیم رو بوسید و گفت تنها ارزوی من اینه که تو خوشبخت بشی همیشه بخندی
بابا با مهدی هم صحبت کرد ومهدی هم راضی بود
از در دانشگاه که بیرون اومدم صدای بوق ماشینی رو شنیدم نگاه کردم سمت ماشین
کامیار بود
با یه اخم ریز بین ابروهام رفتم سمت ماشین
در ماشین رو باز کردم و همین که نگاهش کردم بهش بگم چرا اومده اینجا و بوق بوق میکنه یه دسته گل رز خیلی خوشگل گرفت جلو صورتم
ذوق زده شدم یادم نمیومد اخرین بار از کی گل هدیه گرفتم
اخم بین ابرو هام رفته بود و حالا با لبخند نگاهش کردم
کامیار: خوشت اومد ...
اگه میدونستم با یه گل اینقدر خوشحال میشی زود تر گل میگرفتم واست
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم
اروم گفتم
مرسی خیلی قشنگه
کامیار: خواهش عزیزم قابلتو نداره
ماشین روشن کرد
کامیار: لیلی امشب عروسی برادر حانیه است به من گفته حتما حتما تورو هم بیارم یادم رفت زود تر بهت بگم
اگه نیاز به خرید داری بریم ناهار بخوریم و بعدش هم بریم خرید؟
عه واقعا؟ ...اوم چیزه دلم میخواد بیام ...ولی اول باید از بابا سوال کنم
بعدش هم نه ممنونم نیاز به خرید ندارم
کامیار: باشه بپرس بهم خبر بده
اگه گفت نه بیام راضیش کنم
بلند زد زیر خنده
منم خندم گرفت
کامیار دیوونه منو رسوند خونه و رفت گفت کارخونه کلی کار داره
از بابا سوال کردم اجازه داد که برم ولی گفت مواظب باشم
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها رفتم داخل اتاقم یه چند ساعتی درس خوندم و بعدش رفتم یه دوش حسابی گرفتم
باز مثل این بدبخت بیچاره ها به کمد لباسم چشم دوختم
چی بپوشم اخه
اخر سر یه ساق جورابی کلفت مشکی با شومیز مشکی استین حلقه ای پوشیدم که روش یه کت لیمویی رنگ باید میپوشیدم و خیلی شیک بود
موهام رو که خیس بود سشوار زدم موهام لخت تر شد
جلو موهام رو هم تازه کوتاه کرده بودم و چتری هامو ریختم تو صورتم یه خط هم با مداد چشم داخل چشم هام کشیدم یکمم رژ گونه زدم و رژ لب قرمز کم رنگم رو به لبهام زدم
یه چیزی کم بود
اووووممم اهان ریمیل نزدم
داشتم وسوسه میشدم خط چشم هم بکشم که گوشیم ویبره رفت
کامیار بود
بله
کامیار : اماده ای من دم خونتونم
اره اره اومدم
سریع از جا کفشی کفش های پاشنه بلند مشکیم رو بیرون اوردم و پوشیدمشون
پالتو سبز لجنی رنگم رو پوشیدم و شال مشکیم رو مرتب کردم و از خونه زدم بیرون
انقدر هول کرده بودم که کیفم رو جا گذاشتم و کامیار مجبور کردم برگرده تا کیفم رو بردارم و بعد دوباره راهی تالار شدیم
تو کیفم دنبال ادکلنم بودم که یکم به خودم بزنم یهو دیدم ماشین نگه داشت
وای حتما رسیدیم
سرم رو بلند کردم
اینجا چرا اینقدر تاریکه
روبه کامیار که شیطون نگاهم میکرد اب دهنمو با صدا پایین دادم و گفتم چرا ایستادی
دور و اطراف رو سر سری نگاهی کردم و گفتم اینجا که تالاری نیست
کامیار: نوچ نیست
تو صندلی فرو رفتم و گفتم خب پس روشن کن بریم عروسی
کامیار: میریم حالا چه عجله ایه
یکم ترسیدم قبلا تو رمانها خونده بودم که پسرا دخترا رو میبرن تو یه خیابان خلوت و میبوسن ولی باورش عحیب بود که کامیار منو برای این کار اورده باشه اینجا
نگاهش کردم و گفتم چرا پس وایسادی؟
کامیار : لیلی باز که خیلی رژ زدی
اخم کردم
_ نه خیر
کامیار : چرا خیلی زدی لبهات تو چشمن
دستمو محکم رو
#رمان:#لیلی.بی.عشق
نوشته:#پرنیا
سلام دوستان
معذرت بخاطر بدقولی پیش اومده
لطفاِ لطفا رمانم رو بخونید اگر خوشتون اومد به دوستانتون معرفی کنید
و خوشحال میشم اگر نظرتون رو در مورد رمانم بدونم تا بتونم بهتر بنویسمش
کنار بابا نشستم و سینی چایی روی میز گذاشتم
داشت اخبار تماشا میکرد
صبر کردم چند تا خبر مهم اول تمام بشه
باید زود تر به بابا میگفتم تا مهدی خونه نیومده چون جلو مهدی خجالت میکشیدم
تو فکر بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم که بابا منو غافلگیرم کرد
بابا: لیلی چی میخوای بهم بگی
لبخند زدم بابام هنوز عادت منو میدونه یادش نرفته گفتم هنوز یادتونه
بابا: مگه میشه یادم بره
من دخترمو خوب میشناسم الانم میدونم میخوای یه چیزی بهم بگی
منتظر نگاهم کرد
لیوان چایی رو از سینی برداشتم و به دست بابا دادم و گفتم
راستش من امروز با کامیار صحبت کردم
بابا: خوب به نتیجه ای هم رسیدین
اره ....یعنی ...... خب من بهش گفتم باید اول از شما اجازه بگیرم اگر شما و مهدی هم راضی بودین اون موقع نظرمو بهش میگم
بابا :خوب نظرت چیه؟
میخوام یه فرصت به خودم وکامیار بدم
میخوام کامیار بیشتر منو بشناسه ببینه بازم میخواد با من ازدواج کنه یا نه
البته نمیخوام مثل نامزد ها و اینا باشیم
بابا : به نظر من کامیار پسر خیلی خوبیه من موافقم
خوشحالم تصمیم درستی گرفتی بهش این فرصت رو بده
باهم یه مدتی حرف بزنید ببینید اصلا به درد هم میخورید یا نه
بابا منو تو بغلش گرفت و پیشونیم رو بوسید و گفت تنها ارزوی من اینه که تو خوشبخت بشی همیشه بخندی
بابا با مهدی هم صحبت کرد ومهدی هم راضی بود
از در دانشگاه که بیرون اومدم صدای بوق ماشینی رو شنیدم نگاه کردم سمت ماشین
کامیار بود
با یه اخم ریز بین ابروهام رفتم سمت ماشین
در ماشین رو باز کردم و همین که نگاهش کردم بهش بگم چرا اومده اینجا و بوق بوق میکنه یه دسته گل رز خیلی خوشگل گرفت جلو صورتم
ذوق زده شدم یادم نمیومد اخرین بار از کی گل هدیه گرفتم
اخم بین ابرو هام رفته بود و حالا با لبخند نگاهش کردم
کامیار: خوشت اومد ...
اگه میدونستم با یه گل اینقدر خوشحال میشی زود تر گل میگرفتم واست
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم
اروم گفتم
مرسی خیلی قشنگه
کامیار: خواهش عزیزم قابلتو نداره
ماشین روشن کرد
کامیار: لیلی امشب عروسی برادر حانیه است به من گفته حتما حتما تورو هم بیارم یادم رفت زود تر بهت بگم
اگه نیاز به خرید داری بریم ناهار بخوریم و بعدش هم بریم خرید؟
عه واقعا؟ ...اوم چیزه دلم میخواد بیام ...ولی اول باید از بابا سوال کنم
بعدش هم نه ممنونم نیاز به خرید ندارم
کامیار: باشه بپرس بهم خبر بده
اگه گفت نه بیام راضیش کنم
بلند زد زیر خنده
منم خندم گرفت
کامیار دیوونه منو رسوند خونه و رفت گفت کارخونه کلی کار داره
از بابا سوال کردم اجازه داد که برم ولی گفت مواظب باشم
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها رفتم داخل اتاقم یه چند ساعتی درس خوندم و بعدش رفتم یه دوش حسابی گرفتم
باز مثل این بدبخت بیچاره ها به کمد لباسم چشم دوختم
چی بپوشم اخه
اخر سر یه ساق جورابی کلفت مشکی با شومیز مشکی استین حلقه ای پوشیدم که روش یه کت لیمویی رنگ باید میپوشیدم و خیلی شیک بود
موهام رو که خیس بود سشوار زدم موهام لخت تر شد
جلو موهام رو هم تازه کوتاه کرده بودم و چتری هامو ریختم تو صورتم یه خط هم با مداد چشم داخل چشم هام کشیدم یکمم رژ گونه زدم و رژ لب قرمز کم رنگم رو به لبهام زدم
یه چیزی کم بود
اووووممم اهان ریمیل نزدم
داشتم وسوسه میشدم خط چشم هم بکشم که گوشیم ویبره رفت
کامیار بود
بله
کامیار : اماده ای من دم خونتونم
اره اره اومدم
سریع از جا کفشی کفش های پاشنه بلند مشکیم رو بیرون اوردم و پوشیدمشون
پالتو سبز لجنی رنگم رو پوشیدم و شال مشکیم رو مرتب کردم و از خونه زدم بیرون
انقدر هول کرده بودم که کیفم رو جا گذاشتم و کامیار مجبور کردم برگرده تا کیفم رو بردارم و بعد دوباره راهی تالار شدیم
تو کیفم دنبال ادکلنم بودم که یکم به خودم بزنم یهو دیدم ماشین نگه داشت
وای حتما رسیدیم
سرم رو بلند کردم
اینجا چرا اینقدر تاریکه
روبه کامیار که شیطون نگاهم میکرد اب دهنمو با صدا پایین دادم و گفتم چرا ایستادی
دور و اطراف رو سر سری نگاهی کردم و گفتم اینجا که تالاری نیست
کامیار: نوچ نیست
تو صندلی فرو رفتم و گفتم خب پس روشن کن بریم عروسی
کامیار: میریم حالا چه عجله ایه
یکم ترسیدم قبلا تو رمانها خونده بودم که پسرا دخترا رو میبرن تو یه خیابان خلوت و میبوسن ولی باورش عحیب بود که کامیار منو برای این کار اورده باشه اینجا
نگاهش کردم و گفتم چرا پس وایسادی؟
کامیار : لیلی باز که خیلی رژ زدی
اخم کردم
_ نه خیر
کامیار : چرا خیلی زدی لبهات تو چشمن
دستمو محکم رو
۲۵.۰k
۱۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.