پارت چهاردهم
#پارت_چهاردهم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
خوشحال تر از همیشه بودم غذاها همه اماده بودن سبزی خوردن و پارچ دوغو همراه سه تا لیوان و بقیه ظرفها را روی میز چیدم و شام رو که اب گوشت بود و غذای مورد علاقه بابا داخل کاسه ریختم و بابا و داداش رو صدا کردم
اول داداش و بعدش بابا اومدن کلی خودم رو برای بابا لوس کردم
داداش: اه پاشو خودتو جمع کن دختر لوس
چشم ابرویی واسه داداشم اومدم و گفتم حسود
داداش : حسسسسود اونم من چه خنده دار
بابا : دخترم رو اذیت نکنها
داداش : من غلط بکنم اذیتش کنم
بابا : لیلی میگم چطوره فردا شب اون استادت که اومده بود شیراز رو دعوت کنیم تا اون رفتار بد اون روز جبران بشه
یهو دوغ پرید داخل گلو مهدی و به سرفه افتاد محکم چند بار زدم پشتش وبا یه لبخند پت و پهنی نگاهش کردم که هول شد
فهمیده بودم یه خبراییه ودل داداشم پیش پگاه مونده
لبخندی ملیح تر زدم و
بقیه شام رو با شوخی خنده خوردیم خیلی هم خوشمزه شده بود
مهدی برای بار پنجم باز گفت
لیلی ببین دیگه مطمئن باشم لباسهام خوبه موهام ...موهام چطوره
ای بابا داداش هرکی ندونه فکر میکنه امشب قراره واست خواستگار بیاد اینقدر به سر و وضعت میرسی
مهدی هول کرد و گفت
نه اخه نیست که یه استاد دانشگاه مهمونمونه برای همینه
تو دلم بهش خندیدم و گفتم منم باور کردم
کمی بعد استاد و پگاه و زهرا خانوم هم اومدن
پگاه هم حسابی به خودش رسیده بود و زیر زیرکی داداشمو دید میزد بعد از تعارف چایی کنار پگاه نشستم و از رونش نیشگونی گرفتم و گفتم
واس کی این قدر خوشگل کردی؟
ایییی گفت و پشت چشم نازک کرد و گفت
عزیزم من همیشه همینقدر خوشگل هستم
گفتم بر منکرش لعنت
پگاه : راستی لیلی اخر هفته تولد یکی از دوستامه بابا نمیتونه بیاد گفت با تو برم
حالا من واسش پشت چشم نازک کردم و با ناز گفتم
حالا ببینم اگر وقت داشتم میام
محکم زد تو کمرم که صدای بدی داد و همه به ما نگاه کردن
من و پگاه هم فقط لبخند ملیح زدیم و دوباره حواسها پرت شد
زهرا خانوم که روی مبل کنار مهدی نشسته بود یه چیزایی میگفت و مهدی سرش پایین بود و هر چند ثانیه یک بار سرشو به نشونه تایید تکون میداد
باید میفهمیدم چی دارن میگن لیوانها رو جمع کردم نزدیک مهدی و زهرا خانوم که رسیدم کمی بیشتر لفتش دادم
زهرا خانوم : اره مادر تو این زمونه پسر خوب مثل شما کم پیدا میشه الان همه جوونا یا معتادن یا رفیق باز و اهل تشکیل زن و زندگی و این حرفا نیستن
فکر کنم زیادی لفتش دادم چون زهرا خانوم گفت
لیلی عزیزم چیزی شده
منم هول کردم و تند تند گفتم نه نه و رفتم داخل اشپز خونه
اه لیلی خیلی بی دست و پایی داشتی لو میرفتی
مهمونی به خوبی و خوشی تمام شد و بابا دلخوری احتمالی که روز مراسم مامان پیش اومده بود رو از دل استاد در اورد
سریع از دانشگاه اومدم خونه و بعد از یه دوش کوتاه مشغول خشک کردن موهام شدم وقتی کار موهام تمام شد
یکمم ارایش کردم و یه رژ قرمز که خیلی دوستش داشتم و کادو نسترن برای تولدم بود رو به لبهام زدم یکم زیاده روی عیبی نداره داشتم لباس انتخاب میکردم که موبایلم زنگ خورد
جانم
پگاه: سلام لیلی
من دیگه تقریبا اماده شدم
زنگ زدم بگم خط چشم بکش
پاشنه پام رو کوبیدم زمین و گفتم
-نه نمیتونم خراب میشه
پگاه: بکش عزیزم بکش تا یاد بگیری
-خیلی خب حالا یکاریش میکنم
پگاه: افرین عشق خودمی
نزدیک شدی یه میس بنداز
زود زود هم بیا
میبوسمت بای
گوشی رو انداختم روی تخت و باز رفتم سراغ ایینه خط چشم رو برداشتم و مشغول شدم که در اتاقم باز شد و مهدی اومد داخل
اه خراب شد با دستمال پاکش کردم و در همون شرایط روبه مهدی که نشسته بود روی تختم. و بهم خیره شده بود گفتم چی شده
مهدی هیچی اومدم خوشگل کردن خواهرموببینم
پوزخند زدم و این بار با دقت مشغول شدم
مهدی: میگم لیلی نمیشه که یهو امشب نری تولد درسته؟؟
یک چشمی از داخل ایینه نگاهش کردم و گفتم
وا چرا نرم این همه اماده شدم
مهدی: اره منم نظرم همین بود قربون خواهر خوشگلم برم
واسش بوس پروندم و مشغول خط چشم اون یکی چشمم شدم که یهو مهدی گفت
داره واست خواستگار میاد بابا گفت بهت بگم جایی نری
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم
چییییی؟؟؟؟
مهدی اب دهنش رو پایین داد و گفت :
بخدا من بی گناهم بابا گفت فقط بهت خبر بدم
رفتم جلو تر و خط چشمم رو کج کردم و گفتم راستشو بگو وگرنه میریزمش روی لباست هیچ جوره هم پاک نمیشه
قیافشو مظلوم کرد
مهدی: بخدا نمیدونم برو از بابا بپرس
خط چشمم رو محکم کوبوندم روی میز و رفتم بیرون
بابا داخل اشپز خونه بود گفتم
بابا مهدی چی میگه؟
بابا: چی میگه ؟
با حرص گفتم بابا
بابا خندید و گفت
با من تماس گرفتن گفتن امشب برای امر خیر مزاحمتون میشیم همین
عصبی گفتم همین اخه نباید ب
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
خوشحال تر از همیشه بودم غذاها همه اماده بودن سبزی خوردن و پارچ دوغو همراه سه تا لیوان و بقیه ظرفها را روی میز چیدم و شام رو که اب گوشت بود و غذای مورد علاقه بابا داخل کاسه ریختم و بابا و داداش رو صدا کردم
اول داداش و بعدش بابا اومدن کلی خودم رو برای بابا لوس کردم
داداش: اه پاشو خودتو جمع کن دختر لوس
چشم ابرویی واسه داداشم اومدم و گفتم حسود
داداش : حسسسسود اونم من چه خنده دار
بابا : دخترم رو اذیت نکنها
داداش : من غلط بکنم اذیتش کنم
بابا : لیلی میگم چطوره فردا شب اون استادت که اومده بود شیراز رو دعوت کنیم تا اون رفتار بد اون روز جبران بشه
یهو دوغ پرید داخل گلو مهدی و به سرفه افتاد محکم چند بار زدم پشتش وبا یه لبخند پت و پهنی نگاهش کردم که هول شد
فهمیده بودم یه خبراییه ودل داداشم پیش پگاه مونده
لبخندی ملیح تر زدم و
بقیه شام رو با شوخی خنده خوردیم خیلی هم خوشمزه شده بود
مهدی برای بار پنجم باز گفت
لیلی ببین دیگه مطمئن باشم لباسهام خوبه موهام ...موهام چطوره
ای بابا داداش هرکی ندونه فکر میکنه امشب قراره واست خواستگار بیاد اینقدر به سر و وضعت میرسی
مهدی هول کرد و گفت
نه اخه نیست که یه استاد دانشگاه مهمونمونه برای همینه
تو دلم بهش خندیدم و گفتم منم باور کردم
کمی بعد استاد و پگاه و زهرا خانوم هم اومدن
پگاه هم حسابی به خودش رسیده بود و زیر زیرکی داداشمو دید میزد بعد از تعارف چایی کنار پگاه نشستم و از رونش نیشگونی گرفتم و گفتم
واس کی این قدر خوشگل کردی؟
ایییی گفت و پشت چشم نازک کرد و گفت
عزیزم من همیشه همینقدر خوشگل هستم
گفتم بر منکرش لعنت
پگاه : راستی لیلی اخر هفته تولد یکی از دوستامه بابا نمیتونه بیاد گفت با تو برم
حالا من واسش پشت چشم نازک کردم و با ناز گفتم
حالا ببینم اگر وقت داشتم میام
محکم زد تو کمرم که صدای بدی داد و همه به ما نگاه کردن
من و پگاه هم فقط لبخند ملیح زدیم و دوباره حواسها پرت شد
زهرا خانوم که روی مبل کنار مهدی نشسته بود یه چیزایی میگفت و مهدی سرش پایین بود و هر چند ثانیه یک بار سرشو به نشونه تایید تکون میداد
باید میفهمیدم چی دارن میگن لیوانها رو جمع کردم نزدیک مهدی و زهرا خانوم که رسیدم کمی بیشتر لفتش دادم
زهرا خانوم : اره مادر تو این زمونه پسر خوب مثل شما کم پیدا میشه الان همه جوونا یا معتادن یا رفیق باز و اهل تشکیل زن و زندگی و این حرفا نیستن
فکر کنم زیادی لفتش دادم چون زهرا خانوم گفت
لیلی عزیزم چیزی شده
منم هول کردم و تند تند گفتم نه نه و رفتم داخل اشپز خونه
اه لیلی خیلی بی دست و پایی داشتی لو میرفتی
مهمونی به خوبی و خوشی تمام شد و بابا دلخوری احتمالی که روز مراسم مامان پیش اومده بود رو از دل استاد در اورد
سریع از دانشگاه اومدم خونه و بعد از یه دوش کوتاه مشغول خشک کردن موهام شدم وقتی کار موهام تمام شد
یکمم ارایش کردم و یه رژ قرمز که خیلی دوستش داشتم و کادو نسترن برای تولدم بود رو به لبهام زدم یکم زیاده روی عیبی نداره داشتم لباس انتخاب میکردم که موبایلم زنگ خورد
جانم
پگاه: سلام لیلی
من دیگه تقریبا اماده شدم
زنگ زدم بگم خط چشم بکش
پاشنه پام رو کوبیدم زمین و گفتم
-نه نمیتونم خراب میشه
پگاه: بکش عزیزم بکش تا یاد بگیری
-خیلی خب حالا یکاریش میکنم
پگاه: افرین عشق خودمی
نزدیک شدی یه میس بنداز
زود زود هم بیا
میبوسمت بای
گوشی رو انداختم روی تخت و باز رفتم سراغ ایینه خط چشم رو برداشتم و مشغول شدم که در اتاقم باز شد و مهدی اومد داخل
اه خراب شد با دستمال پاکش کردم و در همون شرایط روبه مهدی که نشسته بود روی تختم. و بهم خیره شده بود گفتم چی شده
مهدی هیچی اومدم خوشگل کردن خواهرموببینم
پوزخند زدم و این بار با دقت مشغول شدم
مهدی: میگم لیلی نمیشه که یهو امشب نری تولد درسته؟؟
یک چشمی از داخل ایینه نگاهش کردم و گفتم
وا چرا نرم این همه اماده شدم
مهدی: اره منم نظرم همین بود قربون خواهر خوشگلم برم
واسش بوس پروندم و مشغول خط چشم اون یکی چشمم شدم که یهو مهدی گفت
داره واست خواستگار میاد بابا گفت بهت بگم جایی نری
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم
چییییی؟؟؟؟
مهدی اب دهنش رو پایین داد و گفت :
بخدا من بی گناهم بابا گفت فقط بهت خبر بدم
رفتم جلو تر و خط چشمم رو کج کردم و گفتم راستشو بگو وگرنه میریزمش روی لباست هیچ جوره هم پاک نمیشه
قیافشو مظلوم کرد
مهدی: بخدا نمیدونم برو از بابا بپرس
خط چشمم رو محکم کوبوندم روی میز و رفتم بیرون
بابا داخل اشپز خونه بود گفتم
بابا مهدی چی میگه؟
بابا: چی میگه ؟
با حرص گفتم بابا
بابا خندید و گفت
با من تماس گرفتن گفتن امشب برای امر خیر مزاحمتون میشیم همین
عصبی گفتم همین اخه نباید ب
۴۱.۸k
۰۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.