پارت هفدهم
#پارت_هفدهم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
دیگه از جام و از کنار کامیار تکون نخوردم البته یکی دوبار سنگینی نگاهی رو حس کردم ولی حتی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه واسم اهمیتی هم نداشت
عروسی تمام شد
موقع برگشت داخل ماشین که نشستیم پشت سرمون یه ماشین مدام بوق میزد برگشتم نگاه کردم یه بنز مشکی رنگ بود
بخاطر نور چراغ ماشین نمیشد فهمید راننده ماشین چه کسی هست
ولی کامیار گفت حدس میزنم امیر حسین باشه
تقریبا از تالار دور شده بودیم که داخل بزرگراه همون بنز مشکی رنگ پیچید جلو ماشین و کامیار اگر یکم دیر تر ترمز میکرد تصادف خیلی بدی میشد
تقریبا پرت شدم تو شیشه چون کمر بند نبسته بودم
از کنار پیشونیم خون راه افتاد
کامیار: لیلی حالت خوبه
نگران نگاهم میکرد
گفتم خوبم فک کنم سرم شکسته فقط
کامیار مرتیکه عوضی
عصبی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد
صداش کردم کامیار
ولی اونقدر عثبی بود که فکر نکنم حتی صدام رو شنیده باشه.
با دستهای لرزون در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم چند تا ماشین با سرعت از کنارمون رد شدن و بوق ممتد زدن وسط بزرگراه اینجوری ایستادن خیلی خطر ناک بود
کامیار درست میگفت امیر حسین بود
تا اومدم پاهام رو تکون بدم و خودم رو به کامیار برسونم با امیر حسین درگیر شده بود
دوتاییشون یقه هم رو گرفته بودن
کامیار از عصبانیت قرمز شده بود و رگ کنار شقیقه هاش بر امده شده بود
واقعا ترسیده بودم
باید جلوشون رو میگرفتم خیلی خطر ناک بود
کامیار فقط در جواب حرفهای امیر حسین میگفت خفه شو
یه قدم نزدیک تر شدم و بازوی کامیار رو گرفتم
سعی کردم صدام لرزش نداشته باشه
گفتم
کامیار ولش کن
کامیار باصدای بلند گفت برو تو ماشین لیلی
امیر حسین: فکر میکردم تو رفیقمی
اما چی شد تا صحنه رو خالی دیدی با زن من رو هم ریختین
کامیار : خفه شو عوضی
انگار مغزت حسابی جابه جا شده یادت رفته
تو خودت لیلی رو طلاق دادی به خواست خودت
البته خوب کاری کردی تو ارزشش رو نداری
دعواشون شدت گرفت کامیار داد زد لیلی برو تو ماشین
ترسیدم چند قدم عقب تر رفتم
امیر حسین هیکل درشت تر و ورزیده تری داشت
دستهای کامیار رو از پشت گرفت و کامیار با صورت روی زمین افتاد
امیر حسین نشست روی کمرش
چند تا ماشین دیگه هم با بوق و فحش رد شدن
اب دهنمو قورت دادم و رفتم نزدیک
چند بار امیر حسین رو صدا کردم ولی صدای بوق ماشین ها و دادو فریاد امیر حسین و کامیار مانع رسیدن صدام بهش میشد
ناچار دستمو روی شونه امیر حسین گذاشتم
با تعجب برگشت و نگاهم کرد
دست خودم نبود از شدت ترس به گریه افتاده بودم
گفتم ولش کن بزار بریم
برای بیست یا سی ثانیه به چشم های خیس از اشکم نگاه کرد
امیر حسین : فردا بهت زنگ میزنم بیا باهات حرف دارم
از روی کامیار بلند شد و رفت سمت ماشینش
کامیار از روی زمین بلند شد باز میخواست بره سراغش که گفتم کامیار تورو خدا ولش کن بیا بریم
کامیار ولی همچنان داشت میرفت سمتش که با جیغ و گریه گفتم
کامیار من میترسم منو از اینجا ببر
سر جاش ایستاد
برگشت نگاهم کرد
امیر حسین هم که دیگه حالا به ماشینش رسیده بود ناراحت نگاهمون میکرد
کامیار اومد سمت من سریع رفتم داخل ماشین کامیار هم سوار شد و از کنار امیر حسین رد شد
هنوز داشتم گریه میکردم که کامیار نگه داشت و از ماشین پیاده شد رفت سمت صندوق عقب
و بعد اومد در طرف من رو باز کرد
در بطری رو باز کرد و گفت بیا صورتت رو بشور
از ماشین پایین اومدم و کنار جدول های خیابان دست و صورتمو با همون بطری اب شستم
کامیار بی هیچ حرفی نگاهم میکرد
دستهام هنوز میلرزیدن یه دستمال کاغذی از جیب پالتوم بیرون اوردم و اروم گذاشتم پایین لب کامیار که خونریزی کرده بود
کامیار دستش رو گذاشت روی دستهای سردم
و گفت : لیلی چقدر دستهات سرده
سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم هرموقع میترسم فشارم پاایین میاد بدنم سرد میشه
کامیار دستمو کشید سمت خودش و منم همراهش کشیده شدم تو بغلش
تو اون هوای سرد بغل کامیار گرم بود و باعث اروم شدنم میشد
سرمو گذاشتم رو سینش یکی از دستهاش دور کمرم حلقه کرد و اون یکی دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تکون داد
دیگه از ترس چند دقیقه پیش خبری نبود
اروم ازش جدا شدم
کامیار: ببخشید که ترسوندمت
_ تقصیر تو نبود
کامیار: باید حواسم به تو میبود
_ با لبخند گفتم الان حالم خوبه پس دیگه ولش کن بهتره بریم دیره بابا نگران میشه
تا خونه حرفی نزدیم
کامیار خیلی عمیق تو فکر بود اونقدر عمیق که وقتی گفتم خداحافظ متوجه نشد
هر جور بود اون شب هم تمام شد و من با یه ذهن خسته و اشفته به رختخواب رفتم ....
ادامه دارد...
-
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
دیگه از جام و از کنار کامیار تکون نخوردم البته یکی دوبار سنگینی نگاهی رو حس کردم ولی حتی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه واسم اهمیتی هم نداشت
عروسی تمام شد
موقع برگشت داخل ماشین که نشستیم پشت سرمون یه ماشین مدام بوق میزد برگشتم نگاه کردم یه بنز مشکی رنگ بود
بخاطر نور چراغ ماشین نمیشد فهمید راننده ماشین چه کسی هست
ولی کامیار گفت حدس میزنم امیر حسین باشه
تقریبا از تالار دور شده بودیم که داخل بزرگراه همون بنز مشکی رنگ پیچید جلو ماشین و کامیار اگر یکم دیر تر ترمز میکرد تصادف خیلی بدی میشد
تقریبا پرت شدم تو شیشه چون کمر بند نبسته بودم
از کنار پیشونیم خون راه افتاد
کامیار: لیلی حالت خوبه
نگران نگاهم میکرد
گفتم خوبم فک کنم سرم شکسته فقط
کامیار مرتیکه عوضی
عصبی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد
صداش کردم کامیار
ولی اونقدر عثبی بود که فکر نکنم حتی صدام رو شنیده باشه.
با دستهای لرزون در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم چند تا ماشین با سرعت از کنارمون رد شدن و بوق ممتد زدن وسط بزرگراه اینجوری ایستادن خیلی خطر ناک بود
کامیار درست میگفت امیر حسین بود
تا اومدم پاهام رو تکون بدم و خودم رو به کامیار برسونم با امیر حسین درگیر شده بود
دوتاییشون یقه هم رو گرفته بودن
کامیار از عصبانیت قرمز شده بود و رگ کنار شقیقه هاش بر امده شده بود
واقعا ترسیده بودم
باید جلوشون رو میگرفتم خیلی خطر ناک بود
کامیار فقط در جواب حرفهای امیر حسین میگفت خفه شو
یه قدم نزدیک تر شدم و بازوی کامیار رو گرفتم
سعی کردم صدام لرزش نداشته باشه
گفتم
کامیار ولش کن
کامیار باصدای بلند گفت برو تو ماشین لیلی
امیر حسین: فکر میکردم تو رفیقمی
اما چی شد تا صحنه رو خالی دیدی با زن من رو هم ریختین
کامیار : خفه شو عوضی
انگار مغزت حسابی جابه جا شده یادت رفته
تو خودت لیلی رو طلاق دادی به خواست خودت
البته خوب کاری کردی تو ارزشش رو نداری
دعواشون شدت گرفت کامیار داد زد لیلی برو تو ماشین
ترسیدم چند قدم عقب تر رفتم
امیر حسین هیکل درشت تر و ورزیده تری داشت
دستهای کامیار رو از پشت گرفت و کامیار با صورت روی زمین افتاد
امیر حسین نشست روی کمرش
چند تا ماشین دیگه هم با بوق و فحش رد شدن
اب دهنمو قورت دادم و رفتم نزدیک
چند بار امیر حسین رو صدا کردم ولی صدای بوق ماشین ها و دادو فریاد امیر حسین و کامیار مانع رسیدن صدام بهش میشد
ناچار دستمو روی شونه امیر حسین گذاشتم
با تعجب برگشت و نگاهم کرد
دست خودم نبود از شدت ترس به گریه افتاده بودم
گفتم ولش کن بزار بریم
برای بیست یا سی ثانیه به چشم های خیس از اشکم نگاه کرد
امیر حسین : فردا بهت زنگ میزنم بیا باهات حرف دارم
از روی کامیار بلند شد و رفت سمت ماشینش
کامیار از روی زمین بلند شد باز میخواست بره سراغش که گفتم کامیار تورو خدا ولش کن بیا بریم
کامیار ولی همچنان داشت میرفت سمتش که با جیغ و گریه گفتم
کامیار من میترسم منو از اینجا ببر
سر جاش ایستاد
برگشت نگاهم کرد
امیر حسین هم که دیگه حالا به ماشینش رسیده بود ناراحت نگاهمون میکرد
کامیار اومد سمت من سریع رفتم داخل ماشین کامیار هم سوار شد و از کنار امیر حسین رد شد
هنوز داشتم گریه میکردم که کامیار نگه داشت و از ماشین پیاده شد رفت سمت صندوق عقب
و بعد اومد در طرف من رو باز کرد
در بطری رو باز کرد و گفت بیا صورتت رو بشور
از ماشین پایین اومدم و کنار جدول های خیابان دست و صورتمو با همون بطری اب شستم
کامیار بی هیچ حرفی نگاهم میکرد
دستهام هنوز میلرزیدن یه دستمال کاغذی از جیب پالتوم بیرون اوردم و اروم گذاشتم پایین لب کامیار که خونریزی کرده بود
کامیار دستش رو گذاشت روی دستهای سردم
و گفت : لیلی چقدر دستهات سرده
سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم هرموقع میترسم فشارم پاایین میاد بدنم سرد میشه
کامیار دستمو کشید سمت خودش و منم همراهش کشیده شدم تو بغلش
تو اون هوای سرد بغل کامیار گرم بود و باعث اروم شدنم میشد
سرمو گذاشتم رو سینش یکی از دستهاش دور کمرم حلقه کرد و اون یکی دستش رو گذاشت روی سرم و نوازش وار تکون داد
دیگه از ترس چند دقیقه پیش خبری نبود
اروم ازش جدا شدم
کامیار: ببخشید که ترسوندمت
_ تقصیر تو نبود
کامیار: باید حواسم به تو میبود
_ با لبخند گفتم الان حالم خوبه پس دیگه ولش کن بهتره بریم دیره بابا نگران میشه
تا خونه حرفی نزدیم
کامیار خیلی عمیق تو فکر بود اونقدر عمیق که وقتی گفتم خداحافظ متوجه نشد
هر جور بود اون شب هم تمام شد و من با یه ذهن خسته و اشفته به رختخواب رفتم ....
ادامه دارد...
-
۱۴.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.