عشق تحت تعقیب
عشق تحت تعقیب
بخش نهم
شدو
بعد از اینکه سونیک اجراش تموم شد و وقت استراحت داشت رفت تا یکم استراحت کنه.
سیلور: آمممم شدو؟ چرا سونیک امروز هیچی نمیگه. من ازش پرسیدم که حالش خوبه اما اون هیچی نگفت میشه تو بری و ازش بپرسی؟
فکر کنم اون خیلی ذهنش درگیر شده.
_ باشه ولی فکر نکنم به منم چیزی بگه.
سیلور: سعیت رو بکن.
رفتم پیش سونیک و در اتاقش رو زدم.
سونیک: سیلور، لطفا برو من حالم خوبه.
_ منم قربان میتونم بیام تو.
صدایی نشنیدم اما دیدم در خودش باز شد و سونیک اونجا بود.
سونیک: چی میخوای شدو؟
_ حالتون خوبه؟ امروز خیلی بیحوصله بودین.
سونیک: نهچیزی نیست منخوبم.
_ اما شما خوب نیستید من کاری کردم که شمارو ناراحت کرده؟
سونیک: چرا اینو میپرسی؟
_ چونکه سلامتیتون برام...
سونیک: تو بدون اینکه بدونی منو تقریبا سکته دادی، آخه چرا باید به یه آدمکشی مثل تو اعتماد بکنم.
این حرفش خیلی برام بد بود. همه این حرفو بهم میگن...که یه آدمکشی مثل من هیچی احساسی نداره نسبتا به هیچ موضوعی، اما اونا چیزی رو از دست دادن که تبدیل به اینجور شخصی میشن.
_ اگه اینطوری در موردم فکر میکنید بیشتر از اینا مزاحمتون نمیشم.
___________________
سونیک
وای نه لعنت بهش!! چرا اینو بهش گفتم!! من یکم سردرگم بودم این حرفم از دستی نبود، باید ازش معذرت بخوام. حالا نه اون تقریبا نذاشت دیشب بخوابم. بالاخره کارم تموم میشه و تمام صحنات فیلم گرفته میشه. با خستگی برمیگردیم خونه. روی مبل ولو میشم و چند دقیقه در سکوت مطلق بدون هیچ حرفی با شدو میگذره، که نفهمیدم کی خوابم برد. بلند که شدم دیدم روی مبل خوابم برده بود. به دورو برم نگاهی انداختم، دیدم شدو نبود. حتما بازم رفته یکیرو بکشه، ولی بهش شک داشتم یه فکر کاملا احمقانه به سرم زد.
بخش نهم
شدو
بعد از اینکه سونیک اجراش تموم شد و وقت استراحت داشت رفت تا یکم استراحت کنه.
سیلور: آمممم شدو؟ چرا سونیک امروز هیچی نمیگه. من ازش پرسیدم که حالش خوبه اما اون هیچی نگفت میشه تو بری و ازش بپرسی؟
فکر کنم اون خیلی ذهنش درگیر شده.
_ باشه ولی فکر نکنم به منم چیزی بگه.
سیلور: سعیت رو بکن.
رفتم پیش سونیک و در اتاقش رو زدم.
سونیک: سیلور، لطفا برو من حالم خوبه.
_ منم قربان میتونم بیام تو.
صدایی نشنیدم اما دیدم در خودش باز شد و سونیک اونجا بود.
سونیک: چی میخوای شدو؟
_ حالتون خوبه؟ امروز خیلی بیحوصله بودین.
سونیک: نهچیزی نیست منخوبم.
_ اما شما خوب نیستید من کاری کردم که شمارو ناراحت کرده؟
سونیک: چرا اینو میپرسی؟
_ چونکه سلامتیتون برام...
سونیک: تو بدون اینکه بدونی منو تقریبا سکته دادی، آخه چرا باید به یه آدمکشی مثل تو اعتماد بکنم.
این حرفش خیلی برام بد بود. همه این حرفو بهم میگن...که یه آدمکشی مثل من هیچی احساسی نداره نسبتا به هیچ موضوعی، اما اونا چیزی رو از دست دادن که تبدیل به اینجور شخصی میشن.
_ اگه اینطوری در موردم فکر میکنید بیشتر از اینا مزاحمتون نمیشم.
___________________
سونیک
وای نه لعنت بهش!! چرا اینو بهش گفتم!! من یکم سردرگم بودم این حرفم از دستی نبود، باید ازش معذرت بخوام. حالا نه اون تقریبا نذاشت دیشب بخوابم. بالاخره کارم تموم میشه و تمام صحنات فیلم گرفته میشه. با خستگی برمیگردیم خونه. روی مبل ولو میشم و چند دقیقه در سکوت مطلق بدون هیچ حرفی با شدو میگذره، که نفهمیدم کی خوابم برد. بلند که شدم دیدم روی مبل خوابم برده بود. به دورو برم نگاهی انداختم، دیدم شدو نبود. حتما بازم رفته یکیرو بکشه، ولی بهش شک داشتم یه فکر کاملا احمقانه به سرم زد.
- ۳.۸k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط