عشق تحت تعقیب
عشق تحت تعقیب
بخش هفتم
سونیک
خیلی برام عجیب و ترسناک بود انگار میخواستم که غش کنم.
_ شدوووو!!! تو داری خونریزی میکنی باید زنگ بزنم اورژانس!!
شدو: نهههه! این کا...کارو نکن خودم زیاد اینجوری...شدم پس...
_ اما..اما تو داری من نمیتونم!!
شدو: ساکت شو!! ببین خودم انجامش میدم اگه بری و زنگ بزنی بد میبینی!
اینو با یه لحن بدی میگه و منو میترسونه سرجام خشکم زده بود.
شدو: یه گلوله خورده بهم و درش میارم...چیزی نیست تو بهتره...
که پرت میشم گوشه دیوار همونجا پاهام سست میشه و میوفتم.
_________________
شدو
لعنتی!! الانم سونیک از ترس زهرهترک شده دارم میمیرم!! با وسایلی که داشتم سعی میکنم که گلوله رو به قسمت پهلوم خورده بود در بیارم. بدجوری عرق کرده بودم. من از این دردا زیاد کشیدم ولی خب عادت کردن بهش سخته. سونیک با چشمای گرد شده بهم همونجور نگاه میکنه.
باند رو میبینم و کمکم داشتم بیهوش میشدم.
_ من ۵ دقیقهی دیگه بیهوش میشم و ا..اگه...فکری به سرت بزنه بد میبینی سونیک...فه...فهمیدی؟
سونیک: آ..آر..ه فهم...یدم.
که بعدش بیهوش میشم رو همون صندلی.
____________________
سونیک
بعد از این حرفش از حال رفت و همونجور عرق میکرد. منم پاهام از کار افتاده بود و هیچی حس نمیکردم. هزارتا سوال تو ذهنم اومده بود...شدو کیه؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ اونم من؟! چرا من!! همونجور که سوالا تو ذهنم بود خوابم برد. و دیگه هیچی نفهمیدم.
صبح شده بود و بیدار شدم که دیدم همون حالت خوابم برده بود. دیدم که شدو نیستش بلند شدم یکم ضعف کردم و رفتم بیرون که هوایی تازه کنم.
رفتم از اتاق بیرون که دیدم شدو هم از حموم اومده بود ولی هنوز جای زخمش بود که با باند بسته بودتش.
شدو: ببخشید که دیشب ترسوندمت قربان، من...
_ تو کی هستی؟
شدو: چیی من بادیگارد شما هستم.
_ بهم دروغ نگو اگه حقیقت رو بهم نگی همهچیرو به پلیس لو میدم!!
بخش هفتم
سونیک
خیلی برام عجیب و ترسناک بود انگار میخواستم که غش کنم.
_ شدوووو!!! تو داری خونریزی میکنی باید زنگ بزنم اورژانس!!
شدو: نهههه! این کا...کارو نکن خودم زیاد اینجوری...شدم پس...
_ اما..اما تو داری من نمیتونم!!
شدو: ساکت شو!! ببین خودم انجامش میدم اگه بری و زنگ بزنی بد میبینی!
اینو با یه لحن بدی میگه و منو میترسونه سرجام خشکم زده بود.
شدو: یه گلوله خورده بهم و درش میارم...چیزی نیست تو بهتره...
که پرت میشم گوشه دیوار همونجا پاهام سست میشه و میوفتم.
_________________
شدو
لعنتی!! الانم سونیک از ترس زهرهترک شده دارم میمیرم!! با وسایلی که داشتم سعی میکنم که گلوله رو به قسمت پهلوم خورده بود در بیارم. بدجوری عرق کرده بودم. من از این دردا زیاد کشیدم ولی خب عادت کردن بهش سخته. سونیک با چشمای گرد شده بهم همونجور نگاه میکنه.
باند رو میبینم و کمکم داشتم بیهوش میشدم.
_ من ۵ دقیقهی دیگه بیهوش میشم و ا..اگه...فکری به سرت بزنه بد میبینی سونیک...فه...فهمیدی؟
سونیک: آ..آر..ه فهم...یدم.
که بعدش بیهوش میشم رو همون صندلی.
____________________
سونیک
بعد از این حرفش از حال رفت و همونجور عرق میکرد. منم پاهام از کار افتاده بود و هیچی حس نمیکردم. هزارتا سوال تو ذهنم اومده بود...شدو کیه؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ اونم من؟! چرا من!! همونجور که سوالا تو ذهنم بود خوابم برد. و دیگه هیچی نفهمیدم.
صبح شده بود و بیدار شدم که دیدم همون حالت خوابم برده بود. دیدم که شدو نیستش بلند شدم یکم ضعف کردم و رفتم بیرون که هوایی تازه کنم.
رفتم از اتاق بیرون که دیدم شدو هم از حموم اومده بود ولی هنوز جای زخمش بود که با باند بسته بودتش.
شدو: ببخشید که دیشب ترسوندمت قربان، من...
_ تو کی هستی؟
شدو: چیی من بادیگارد شما هستم.
_ بهم دروغ نگو اگه حقیقت رو بهم نگی همهچیرو به پلیس لو میدم!!
- ۴.۰k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط