«پارت از ایزانا »
«پارت از ایزانا »
𝕡𝕒𝕣𝕥𝟙
اسم شما: آیو
آیو توی تخت خوابش در حالی که پتوی ابی شو کنار زده بود خواب بود و خودشو جمع کرده بود.
گوشیش کنار تختش روی میز کوچیک سفیدی قرار داشت آیو خیلی سردش بود و برای همین از خواب بلند شد تا ببینه مشکل چیه وقتی بلند شد صدای پیامک گوشیش اومد، ایو بیخیال اینکه چرا سردش بود شد و گوشی رو برداشت :
پیامک از برفی کوچولوم
آیو ایزانا رو خیلی دوست داشت و حتی با مایکی هم رفیق بود و با ایزانا فقط یه دوست معمولی بود که روز به روز صمیمی تر میشد .
ایزانا: اوهایو ایو هههه خواستم بگم من امشب میخوام بیام خونتون (≡^∇^≡)
ایو : اوهایو ایزانا ؟ این وقت صبح تو بیداری حالا مهم نیست میخوایی بیایی خونمون ایا؟؟؟
ایزانا: اره مشکلی نیست╥﹏╥
ایو: نه... نه معلومه که نه پس بعد مدرسه باهم بیایم خونمون؟
ایزانا: عالیههه ایو چاااننن منم لباسامو با خودم میارممم...تو مدرسه میبینمت(≡^∇^≡)
ایو با خوشحالی رو تختش بالا پایین گوشی به دست میپرید....میپرسید ساعت چند بود؟...........ساعت ۵:۰۰ صبح بود!!!!
ایو رفت تو اشپزخونه صبحونه اش رو حاضر کرد و تو ظرف گذاشت و تلوزیون رو روشن کرد ایو زیادی خوشحال شده بود چون برنامه ی مورد علاقه ی ایزانا رو امشب ساعت ۸:۰۰ نشون میداد ایو همه ی علایق و نفرت های ایزانا رو میدونست درست مثل یه یاندره!!!
بلاخره ایو رفت لباس فرمش رو پوشید و نشست صبحونشو خورد و ظرف غذاشم توی کیفش گذاشت و به سمت مدرسه حرکت کرد.....
مدرسه امروز کم جمعیت بود و هوا هم به شدت سرد بود ایو نمیخواست بیاد مدرسه ولی بخاطر ایزانا هم که شده با هیجان میومد مدرسه همینطور که دنبال ایزانا میگشت ایزانا هم دنبال ایو میگشت که خوردن به هم ایو کنترلش رو از دست داد و افتاد رو ایزانا!!!!
ایزانا و ایو:.......( سرخ)
ایو: ب.. ب.. ببخبتب.. ببخشید
ایزانا: نه.... م.. مشکلی نیست بلند شو
ایزانا به ایو کمک کرد تا بلند شه و دست ایو رو گرفت و به کلاسشون رفتن و توی زنگ تفریح ایزانا همش با ایو بود و وقت میگذرونن بلاخره مدرسه تموم شد و ایزانا و ایو به سمت خونه ی ایو حرکت کردن که ایو ناخواسته این سوال رو از ایزانا پرسید:.....
برای پارت بعد ۱۰👍اریگاتووووووو^°^
𝕡𝕒𝕣𝕥𝟙
اسم شما: آیو
آیو توی تخت خوابش در حالی که پتوی ابی شو کنار زده بود خواب بود و خودشو جمع کرده بود.
گوشیش کنار تختش روی میز کوچیک سفیدی قرار داشت آیو خیلی سردش بود و برای همین از خواب بلند شد تا ببینه مشکل چیه وقتی بلند شد صدای پیامک گوشیش اومد، ایو بیخیال اینکه چرا سردش بود شد و گوشی رو برداشت :
پیامک از برفی کوچولوم
آیو ایزانا رو خیلی دوست داشت و حتی با مایکی هم رفیق بود و با ایزانا فقط یه دوست معمولی بود که روز به روز صمیمی تر میشد .
ایزانا: اوهایو ایو هههه خواستم بگم من امشب میخوام بیام خونتون (≡^∇^≡)
ایو : اوهایو ایزانا ؟ این وقت صبح تو بیداری حالا مهم نیست میخوایی بیایی خونمون ایا؟؟؟
ایزانا: اره مشکلی نیست╥﹏╥
ایو: نه... نه معلومه که نه پس بعد مدرسه باهم بیایم خونمون؟
ایزانا: عالیههه ایو چاااننن منم لباسامو با خودم میارممم...تو مدرسه میبینمت(≡^∇^≡)
ایو با خوشحالی رو تختش بالا پایین گوشی به دست میپرید....میپرسید ساعت چند بود؟...........ساعت ۵:۰۰ صبح بود!!!!
ایو رفت تو اشپزخونه صبحونه اش رو حاضر کرد و تو ظرف گذاشت و تلوزیون رو روشن کرد ایو زیادی خوشحال شده بود چون برنامه ی مورد علاقه ی ایزانا رو امشب ساعت ۸:۰۰ نشون میداد ایو همه ی علایق و نفرت های ایزانا رو میدونست درست مثل یه یاندره!!!
بلاخره ایو رفت لباس فرمش رو پوشید و نشست صبحونشو خورد و ظرف غذاشم توی کیفش گذاشت و به سمت مدرسه حرکت کرد.....
مدرسه امروز کم جمعیت بود و هوا هم به شدت سرد بود ایو نمیخواست بیاد مدرسه ولی بخاطر ایزانا هم که شده با هیجان میومد مدرسه همینطور که دنبال ایزانا میگشت ایزانا هم دنبال ایو میگشت که خوردن به هم ایو کنترلش رو از دست داد و افتاد رو ایزانا!!!!
ایزانا و ایو:.......( سرخ)
ایو: ب.. ب.. ببخبتب.. ببخشید
ایزانا: نه.... م.. مشکلی نیست بلند شو
ایزانا به ایو کمک کرد تا بلند شه و دست ایو رو گرفت و به کلاسشون رفتن و توی زنگ تفریح ایزانا همش با ایو بود و وقت میگذرونن بلاخره مدرسه تموم شد و ایزانا و ایو به سمت خونه ی ایو حرکت کردن که ایو ناخواسته این سوال رو از ایزانا پرسید:.....
برای پارت بعد ۱۰👍اریگاتووووووو^°^
۸.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.