شیداوصوفی قسمت هفتاد و پنجم چیستایثربی
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_پنجم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۳.۲k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.